دیوان شمس/بباید عشق را ای دوست دردک
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بباید عشق را ای دوست دردک) از مولوی |
' |
بباید عشق را ای دوست دردک | دل پردرد و رخساران زردک | |
ای بیدرد دل و بیسوز سینه | بود دعوی مشتاقیت سردک | |
جهان عشق بس بیحد جهانست | تو داری دیدگان نیک خردک | |
چه داند روستایی مخزن شاه | کماج و دوغ داند جان کردک | |
بجز بانگ دفت نبود نصیبی | چو هستی چون خصی در روز گردک | |
اگر خواهی که مرد کار گردی | ز کار و بار خود شو زود فردک | |
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش | به پیش هر دکان مانند قردک | |
که دعوی مردیت بیجان مردان | بدان آرد که گویندت که مردک | |
اگر ناگاه مردی پیش افتد | به خون خود دری کاری نبردک | |
تو دیده بستهای در زهد میباش | به تسبیح و به ذکر چند وردک | |
مکن شیخی دروغی بر مریدان | ار آن ناز و کرشمه ای فسردک | |
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی | به شمس الدین تبریزی تو نردک |