دیوان شمس/باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف) از مولوی |
' |
باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف | تشنه خون خودم آمد وقت مصاف | |
برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز | تا سر بیتن کند گرد تن خود طواف | |
کوه کن از کلهها بحر کن از خون ما | تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف | |
ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر | ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف | |
گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن | سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف | |
در دل آتش روم لقمه آتش شوم | جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف | |
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست | هر دو یکی میشویم تا نبود اختلاف | |
چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست | چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف | |
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز | تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف | |
آتش گوید برو تو سیهی من سپید | هیزم گوید که تو سوختهای من معاف | |
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی | کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف | |
همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی | نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف | |
بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود | بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف | |
با تو چه گویم که تو در غم نان ماندهای | پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف | |
هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو | تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف | |
ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم | دور ز جنگ و خلاف بیخبر از اعتراف | |
همچو روانهای پاک خامش در زیر خاک | قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف |