دیوان شمس/ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان) از مولوی |
' |
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان | در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان | |
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته | از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان؟ | |
این بانگها از پیش و پس، بانگ رحیل است و جَرَس | هر لحظهای نَفْس و نَفَس سر می کشد در لامکان | |
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون | خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان | |
زین چرخ دولابی تو را، آمد گرانخوابی تو را | فریاد از این عمر سبک، زنهار از این خواب گران | |
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو | ای پاسبان بیدار شو! خفته نشاید پاسبان | |
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله | کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان | |
تو گِل بدی و دِل شدی، جاهل بدی عاقل شدی | آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان | |
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او | آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران | |
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او | از حیله بسیار او، این ذرهها لرزان دلان | |
ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده | تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان | |
تخم دغل می کاشتی افسوسها می داشتی | حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان | |
ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری | در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان | |
در من کسی دیگر بود کاین خشمها از وی جهد | گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان | |
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من | با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گُلسِتان | |
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود | این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان | |
بر آستان آن کس بود کو ناطق اَخرَس بود | این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو درکش زبان |