دیوان شمس/ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر) از مولوی |
' |
ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر | باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر | |
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی | بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر | |
در بسته به روی من یعنی که برو واپس | بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر | |
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد | من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر | |
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده | زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر | |
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو | من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر | |
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم | وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر | |
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی | فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر | |
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت | چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر | |
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد | ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر | |
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته | تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در | |
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان | بگداختهمی نقشی بفسرده بدین آذر | |
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست | تا برف بود باقی غیبست گل احمر | |
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو | خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر | |
آخر بنگر در من گفتا که نمیترسی | از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر | |
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده | اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر | |
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی | شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر | |
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده | گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر | |
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان | در حال درخشانی وز تابش او برخور | |
گفتم که همیترسم وز ترس همیمیرم | کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر | |
آن جوهر بیچونی کز حسن خیال تو | در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر | |
گفتا که مترس آخر نی منت همیگویم | کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر | |
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی | پرنور از او عالم تبریز از او انور | |
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن | تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر |