دیوان شمس/اندک اندک راه زد سیم و زرش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (اندک اندک راه زد سیم و زرش) از مولوی |
' |
اندک اندک راه زد سیم و زرش | مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش | |
عشق گردانید با او پوستین | میگریزد خواجه از شور و شرش | |
اندک اندک روی سرخش زرد شد | اندک اندک خشک شد چشم ترش | |
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد | راند عشق لاابالی از درش | |
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت | چون بریده شد رگ بیخ آورش | |
اندک اندک دیو شد لاحول گو | سست شد در عاشقی بال و پرش | |
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز | رفت وجد و حالت خرقه درش | |
عشق داد و دل بر این عالم نهاد | در برش زین پس نیاید دلبرش | |
زان همیجنباند سر او سست سست | کمد اندر پا و افتاد اکثرش | |
بهر او پر میکنم من ساغری | گر بنوشد برجهاند ساغرش | |
دستها زان سان برآرد کسمان | بشنود آواز الله اکبرش | |
میر ما سیرست از این گفت و ملول | درکشان اندر حدیث دیگرش | |
کشته عشقم نترسم از امیر | هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش | |
بترین مرگها بیعشقی است | بر چه میلرزد صدف بر گوهرش | |
برگها لرزان ز بیم خشکی اند | تا نگردد خشک شاخ اخضرش | |
در تک دریا گریزد هر صدف | تا بنربایند گوهر از برش | |
چون ربودند از صدف دانه گهر | بعد از آن چه آب خوش چه آذرش | |
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد | در به باطن درگشاده منظرش | |
گر بماند عاشقی از کاروان | بر سر ره خضر آید رهبرش | |
خواجه میگرید که ماند از قافله | لیک میخندد خر اندر آخرش | |
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت | لاجرم سرگین خر شد عنبرش | |
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست | لاجرم شد خرمگس سرلشکرش | |
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال | که همی خارش دهد همچون گرش | |
گر ندارد شرم و واناید از این | وانمایم شاخهای دیگرش | |
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری | گاو خیزد با سه شاخ از محشرش |