دیوان شمس/افتاد دل و جانم در فتنه طراری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (افتاد دل و جانم در فتنه طراری) از مولوی |
' |
افتاد دل و جانم در فتنه طراری | سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری | |
آید سوی بیخوابی خواهد ز درش آبی | آب چه که میخواهد تا درفکند ناری | |
گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی | هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری | |
گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی | بودهست از آن من تو دانی و دیواری | |
دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده | در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری | |
آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد | در کوی همیگردد چون مشتغل کاری | |
ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی | ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری | |
جان نقش همیخواند میداند و میراند | چون رخت نمیماند در غارت او باری | |
ای شاه شکرخندهای شادی هر زنده | دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری | |
ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت | پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری | |
از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن | آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری | |
زان گوش همیخارد کاومید چنین دارد | و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری | |
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا | بشنو هله مولانا زاری چنین زاری | |
تا عشق حمیاخد این مهر همیکارد | خامش که دلم دارد بیمشغله گفتاری |