دیوان شمس/اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (اختران را شب وصلست و نثارست و نثار) از مولوی |
' |
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار | چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار | |
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف | همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار | |
جدی را بین به کرشمه به اسد مینگرد | حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار | |
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل | که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار | |
کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ | گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار | |
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر | شود آن سنبله خشک از او گوهربار | |
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد | حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار | |
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس | شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار | |
اندر این عید برو گاو فلک قربان کن | گر نهای چون سرطان در وحلی کژرفتار | |
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست | هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار | |
شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی | روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار |