دیوان بیدل شیرازی/ موی زنخ

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
وجود واجب موی زنخ
از بیدل شیرازی
'
دیوان بیدل شیرازی


کنج فراغتی و بت ماه پیکری از باده یک دو شیشه و در دست ساغری
گر دست میدهد به جهان مغتنم شمار تا روزگار عمر به بیهوده نشمری
هر چه آید به دست بده جام می ستان بعد از تو چون خورند همان به که خود خوری
چون جمع مال و جاه پریشانی آورد هان دل منه بران که پراکنده خاطری
گر هست مکنتی به جهان اغنیا راست درویش را چه حاجت به جاه و توانگری
ای خواجه بنده به غلامی قبول کن گر بنده میفروشی ور بنده میخری
کز بس که بی بهاست نیارند بر زبان نامش ز روی ننگ به مایه نه مشتری
نه نسبتت به کفر توان داد و نه به دین ای عشق چیستی تو که از جمله برتری
معشوق از برابر عاشق کجا رود ای دوست در دلی تو و ای یار در بری
روزی اگر برافکنی این پرده از جمال چون آفتاب پردۀ خلقی همی دری
بیدل اسیر زلف تو شد جادوئی نگر بست از فسون به موئی هندو غظنفری
بسترد داد شه اگر از زشت صورتی موی زنخ برای سر زلف دلبری
نبود شگفت زانکه بود تا به باغ خار از طرف جوی سر نکشد سنبل تری
موئی کزان جمال فزاید بر آن فزای وان مو که زشتی آورد آن به که بستری

***