دیوان بیدل شیرازی/پیر عقال

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نای طلب پیر عقال
از بیدل شیرازی
شمع فروزان
دیوان بیدل شیرازی


مگو دلی که ندارد غم بتی شاد است که این خرابه ز تعمیر عشق آباد است
روا بود که نظر از دو کون بر بندد کسی که دیده بدیدار دوست بگشاد است
شگفت نیست اگر حال او پریشانست دلی که با سر آن زلف کارش افتاد است
کسی که کرد ترا بندگی خداوند است هر آنکه صید کمند تو گشت آزاد است
دلم ز بند غم آزاد و میبرم حسرت به طایری که گرفتـــار دام صیّـــاد است
مراست عادت طفلان هفت ساله و عمر فزون ز شصت بود کم اگر ز هفتاد است
مگر که حور بخوانم وگر نه این خوبی که هست در تو کجا حدّ آدمیزاد است
بهوش باش که نفریبدت عروس جهان که گر چه زشت و لیکن به غمزه استاد است
غم زمانه مخور چون زمانه در گذر است به عمر تکیه مکن چرا که عمر بر باد است
زآب و آتش و باد است و خاک چون گیتی مجو انجمن در وی که جمله اضداد است
بیا نصیحت بیدل به گوش جان بشنو که این نصیحتم از پیر عقال در یاد است

***