دیوان بیدل شیرازی/پناه

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
شمع انجمن پناه
از بیدل شیرازی
دل محمودی
دیوان بیدل شیرازی


روزم شد از فراق رخش همچو شب سیاه بی آن جمال گشت به چشمم جهان سیاه
گفتم که بی گنه کشم هجر یار گفت بی دوست زنده مانده ای اینت بود گناه
بار غم تو میبرد این جان ناتوان در حیرتم چگونه کشد کوه برگ کاه
بر من جفا ز دلشدگان بیشتر کنی دانی که از تو داد نیارم به دادخواه
از یک نگاه کام دلم حاصل و اجل فرصت نداد تا که کنم بر رخت نگاه
برخاست آتشم ز دل ای دیده همتی ور نه جهان تمام بسوزم ز برق آه
با آفتاب روی او شب تار روشنست آنجا که روی تست چه حاجت به مهر و ماه
هر لحظه شاه حسن او پی تسخیر ملک دل در پیشگاه دیده دهد عرضۀ سپاه
گاهی کمند افکند از گیسوان به دوش گاهی کمان کشد ز دو ابرو بروی ماه
تا دل برد ز دست که این ترک مست بر رخ شکست طرّه و بنهاد کج کلاه
چشمش بریخت خون دل آری شگفت نیست گر خون خلق ریزد آن ترک دل سیاه
گر خود نباشدم سر تسلیم چون کنم من بندۀ ضعیف و تو قوی پادشاه
بیدل ز دوست شکوه به دشمن نمیکنم دیریست کز تو من به تو آورده ام پناه

***