دیوان بیدل شیرازی/سلطان محبت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پیمان سلطان محبت
از بیدل شیرازی
زلف پریشان
دیوان بیدل شیرازی


با گدایی توام نیست به شاهی حسدی هر کسی را به جهانست نصیب و رسدی
نرسد افسر شاهان به کله گوشهٔ فقر ای خوشا خرقهٔ پشمین و کلاه نمدی
دلم از سرزنش شیخ و برهمن بگرفت می روم رو به خرابات خدایا مددی
بی خیال تو تنم کالبدی بی جان است بی جمال تو جهان در نظرم دام و ددی
هین بر افراز قد ای سرو و بر افروز جمال تا بدانند که مه طلعتی و سرو قدی
نه شگفت است اگر شیر بگیرد آهو عجب است اینکه شود صید غزالی اسدی
دارد از خال سیه بر رخ چون شعله سپند تا که بر روی نکویش نرسد چشم بدی
تو ز من فارغ و دل تشنهٔ وصلت آری بر لب جوی چه داند که بسوزد کبدی
از خط خویش به خونم رقمی ده که به حشر گر بپرسند شهید کئی آرم سندی
راز سلطان محبت ز دلم پرس که نیست اندرین در به جز از سوختگان معتمدی
نیست جز جان به کف بیدل و نقدیست قلیل کاش دادی ز لبش بوسی و جانی ستدی

***