دیوان بیدل شیرازی/رخ بی پرده

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نقل حدیث رخ بی پرده
از بیدل شیرازی
آخر نفس
دیوان بیدل شیرازی


با وجود تو فراموش شدم هستی خویش من کم از ذرّه و از مهر بود حسن تو بیش
سیل بنیان کن و این خانه بسی بی بنیاد آتش عشق تو سوزنده و ما مشت حشیش
تیغ اگر دوست کشد سینه نمائیم سپر تیر اگر یار زند دیده گشائیم به پیش
تو گل افشانی از آنروی و من از دیده گلاب تو نمک پاشی و خونابه بریزد دل ریش
گلشن روی تو آسایش جانهای فکار حلقۀ موی تو جمعیّت دلهای پریش
این توئی با رخ بی پردهبه گردت زن و مرد وین منم از پس مردم سر خجلت در پیش
ای که سلطانی حسنت بود آیا چه شود گر به شکرانۀ دولت بنوازی درویش
دیدی آخر که چسان خون مسلمانان ریخت آن جفا پیشۀ بت سنگدل کافر کیش
گرچه زنبور بود نیشی و نوشی دارد از تو زنبور میانم نبود الّا نیش
لابه تا چند کنی نرم نگردد آهن دل نه چیزیست که پیوند بگیرد به سریش
بیدل آسوده از آن طرّۀ طرار آری هر که کالاش نیارزد ندارد تشویش

***