دیوان بیدل شیرازی/افسون

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
چشمۀ نوش افسون
از بیدل شیرازی
جامۀ نیستی
دیوان بیدل شیرازی


دلی بودم ز غم خون کرد آخر دور گردونش بجای اشک میبارم کنون از دیدگان خونش
به هر وادی که بی او بگذرم از چشم خونینم نروید غیر لاله سبزه ای از کوه و هامونش
نه دادم ساغری دور فلک کرد دشمنی آخر نه با خون دل و سیلاب دیده کرد معجونش
حذر کی باشد از برقش که آه سینه آتشبار کجا از غرق بیم آنرا که آب دیده جیحونش
سر از پا باز نشناسم دگر امروز از مستی که بودم دوش در خاطر خیال لعل میگونش
از آن شادی که دلرا از غم عشق تو حاصل شد جهانرا گر بگیرد غم کجا بیند محزونش
نه اندر سینه انسان کرده جا مهرش که با جان هم تواند کرد دور روزگار از سینه بیرونش
به جادو زلف هندو بین که جانها بسته از موئی به افسون چشم جادو بین که دلها برده افسونش
چرا افتاده در دنبال چشمش خال هندوئی نباشد چون دل بیدل اگر آن نیز مفتونش

***