دفتر شعر تشنه طوفان/نوای بینوایی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
شعر غم انگیز نوای بینوایی
از فریدون مشیری
خورشید
تشنه طوفان


مرا می‌خواستی، تا شاعری را

ببینی روز و شب دیوانه‌ی خویش

مرا می‌خواستی، تا در همه شهر

ز هر كس بشنوی افسانه‌ی خویش

‌مرا می‌خواستی، تا از دل من

برانگیزی نوای بینوائی

به افسون‌ها دهی هر دم فریبم

به دل‌سختی كنی بر من خدائی!

‌مرا می‌خواستی، تا در غزل‌ها

تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم

تنت را در میان چشمه‌ی نور

شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا می‌خواستی، تا پیش مردم

تو را الهام‌بخش خویش خوانم

به بال نغمه‌های آسمانی

به بام آسمان‌هایت نشانم

مرا می‌خواستی امّا چه حاصل؟

برایت هر چه كردم، باز كم بود

مرا روزی رها كردی در این شهر

كه این یك قطره دل، دریای غم بود

تو را می‌خواستم، تا در جوانی

نمیرم از غم بی همزبانی!

غم بی همزبانی سوخت جانم

چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟