خواجوی کرمانی (غزلیات)/یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود) از خواجوی کرمانی |
' |
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود | باده چشم عقل میبست و در دل میگشود | |
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر مینشاند | جام می زنگ غم از آئینه جان میزدود | |
مه فرو میشد گهی کو پرده در رخ میکشید | صبح بر میآمد آن ساعت که او رخ مینمود | |
کافر گردنکشش بازار ایمان میشکست | جادوی مردم فریبش هوش مستان میربود | |
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین میدرید | وز جمالش آبروی ماه و پروین میفزود | |
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل | از رخ و زلفش سخن میچید و سنبل میدرود | |
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد | ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود | |
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست | چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود | |
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو | گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود |