خواجوی کرمانی (غزلیات)/من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' خواجوی کرمانی (غزلیات) (من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم)
از خواجوی کرمانی
'


من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم کارم از دست برون رفت که گیرد دستم
دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت بیخود آوردم و در حلقه‌ی زلفت بستم
این خیالیست که در گرد سمند تو رسم زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم
هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس که گرفتار غم عشق توام تا هستم
تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم
بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم
گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب که ز جان دست بخون دل ساغر شستم
باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت برگرفتم ز دل سوخته و وارستم