خواجوی کرمانی (غزلیات)/سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت) از خواجوی کرمانی |
' |
سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت | صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت | |
بگاه بام دلم در نوای زیر آمد | چو بلبل سحری نالهای زار گرفت | |
چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت | بسا که چهرهام از خون دل نگار گرفت | |
سرشک بود که او روی ما نگه میداشت | چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت | |
مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال | که بهر مهر نشاید میان مار گرفت | |
دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت | قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت | |
ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا | که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت | |
شکنج موی تو آورد ماه را در دام | کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت | |
بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم | ز جام بادهی سحرش مگر خمار گرفت | |
درون خاطر خواجو حریم حضرت تست | بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت |