خاقانی (قطعات)/گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (قطعات) (گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس) از خاقانی |
' |
گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس | کز علم مطلق آیت دوران شناسمش | |
استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین | کز چند فن فلاطن یونان شناسمش | |
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم | جاندار عقل و عاقلهی جان شناسمش | |
قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن | چون آفتاب امیر خراسان شناسمش | |
آن زر سرخ را که سیاهی محک شناخت | نه شاهد محک خلف کان شناسمش | |
سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل | سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش | |
با آنکه مور حوصله و دیو گوهرم | هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش | |
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر | من جان به صدق، مورچهی خوان شناسمش | |
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من | حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش | |
تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر | پیر من است طفل دبستان شناسمش | |
او خود مرا حیات ابد داد خضروار | ز آن قطعهای که چشمهی حیوان شناسمش | |
دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت | تا خواندهام چهارم ایشان شناسمش | |
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم | خال رخ برهنهی ایمان شناسمش | |
بر حرف او چو دایرهی جزم بشمرم | در گوش عقل حلقهی فرمان شناسمش | |
تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او | من روز و شب جهان سخندان شناسمش | |
تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل | زرادگاه رستم دستان شناسمش | |
کمتر تراشهی قلم او عطارد است | زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش | |
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک | جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش | |
اشعارش از عراق ره آورد میبرم | که اکسیر گنج خانهی شروان شناسمش | |
بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند | شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش | |
تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست | کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش | |
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل | قطران تیره قطرهی باران شناسمش | |
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت | حاشا که مثل پستهی خندان شناسمش | |
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل | فهرست آفرینش انسان شناسمش | |
خاقانی از ادیم معالیش قدوهای است | آن قدوهای که قبلهی خاقان شناسمش | |
هر کجا از خجندیان صدری است | ز آتش فکرت آب میچکدش | |
خاصه صدر الهدی جلال الدین | کز سخن در ناب میچکدش | |
آتش موسی آیدش ز ضمیر | و آب خضر از خطاب میچکدش | |
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست | ز آتش تر گلاب میچکدش | |
مار زرینش نوش مهره دهد | چون عبیر از لعاب میچکدش | |
حاسدش آسیاست کز دامن | آب چون آسیاب میچکدش | |
آسمانی است کز گریبان آب | بر زمین خراب میچکدش | |
به لسانش نگر که چون بلسان | روغن دیر یاب میچکدش | |
خور ز رشک کفش به تب لرزه است | که خوی تب ز تاب میچکدش | |
شب رخ چرخ پر خوی است مگر | که آن خوی از افتاب میچکدش | |
گفت مدحی مرا که از هر حرف | همه در خوشاب میچکدش | |
موکب ابر چون به شوره رسد | قطرها بر سراب میچکدش | |
باد نوروز چون رسد بر گل | شهد تر چون شراب میچکدش | |
نم شبنم به گل رسد شبها | هم نمی بر سداب میچکدش | |
بکر طبعش نقاب هندی داشت | کب حسن از نقاب میچکدش | |
سبزهی سر نهاده عرض دهد | هر نمی کز سحاب میچکدش | |
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی | خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش | |
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه | نام کرم به دادهی روی و ریای خویش | |
بر دادهی تو نام کرم کی بود سزا | تا داده را بهشت ستانی سزای خویش | |
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا | آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش | |
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست | بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش |