خاقانی (غزلیات)/چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (غزلیات) (چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی) از خاقانی |
' |
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی | چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی | |
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی | چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی | |
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی | تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی | |
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری | که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی | |
چو عمر نفسپرستان که بر محال گذشت آن | برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی | |
تو را به سلسلهی صبر خواستم که ببندم | ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی | |
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم | که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی | |
تو همچو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن | که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی | |
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه | که همچو عید به سالی دوبار روی نمایی | |
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش | به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی | |
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش | ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی | |
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم | به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی | |
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم | که تو به تازگی عمر همچو گل به نوایی | |
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر | نه نقد وقت بری کیسهی حیات ربایی | |
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره | دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی | |
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا | چو غم نتیجهی عمری چو عمر دام بلایی | |
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره | به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی | |
برو که تشنهی دیرینهای به خون من آری | نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی | |
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی | که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی |