خاقانی (غزلیات)/آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (غزلیات) (آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست) از خاقانی |
' |
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست | محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست | |
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند | وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست | |
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر | پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست | |
هم سنگ خویش گریهی خون راندم از فراق | تا سنگ را ز گریهی من دل به درد خاست | |
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود | هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست | |
دل یاد کرد یار فراموش کی کند | در خون نشستن من ازین یاکرد خاست | |
دل تشنهی مرادم و سیر آمده ز عمر | دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست | |
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت | این کناپایی از فلک تیزگرد خاست | |
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم | زین مهرهی دو رنگ کز این تختهنرد خاست | |
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت | تا باد سردم از دم گردون نورد خاست | |
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن | از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست | |
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است | کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست |