خاقانی (ترجیعات)/لاف از دم عاشقان زند صبح
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (ترجیعات) (لاف از دم عاشقان زند صبح) از خاقانی |
' |
لاف از دم عاشقان زند صبح | بیدل دم سرد از آن زند صبح | |
چون شعلهی آه بیدلان نقب | در گنبد جان ستان زند صبح | |
بازیچهی روزگار بیند | بس خنده که بر جهان زند صبح | |
صبح ارنه مرید آفتاب است | چون آه مریدسان زند صبح | |
گر عاشق شاه اختران نیست | پس چون دم صبح جان فشان زند صبح | |
چون شاهد و شاه بیند از دور | خنده ز میان جان زند صبح | |
شاهد پس پرده دارد اینک | شاید که دم از نهان زند صبح | |
آن یک دو نفس که دارد از عمر | با شاهد رایگان زند صبح | |
بس بیخبر است ز اندکی عمر | ز آن خندهی غافلان زند صبح | |
معشوق من است صبح اگر نی | چون خندهی بیدهان زند صبح | |
چون نافهی مشک شب بسوزد | بس عطسه که آن زمان زند صبح | |
خوش خوش چو یهود پارهی زرد | بر ازرق آسمان زند صبح | |
وز زیور اختران به نوروز | تاج قزل ارسلان زند صبح | |
دارای جهان، جهان دولت | بل داور جان و جان دولت | |
صبح آتشی از نهان برآورد | راز دل آسمان برآورد | |
آن مذن سرخ چشم سرمست | قامت به سر زبان برآورد | |
امروز به که عمود زد صبح | پس خنجر زرفشان برآورد | |
جایی که عمود و خنجر آمد | آنجا چه نفس توان برآورد | |
آن کیست که بیمیانجی صبح | دست طرب از میان برآورد | |
کاس می و قول کاسهگر خواه | چون کوس پگه فغان برآورد | |
بربط که به طفل خفته ماند | بانگ از بر دایگان برآورد | |
وز چوب زدن رباب فریاد | چون کودک عشر خوان برآورد | |
چنگ است پلاس پوش پیری | سینه سوی کتف از آن برآورد | |
دف کز تن آهوان سلب داشت | آواز گوزن سان برآورد | |
نای است گلو فشرده پس چیست | کز سرفه قنینه جان برآورد | |
از بس که ره دهان گرفته است | بانگ از ره دیدگان برآورد | |
چون شاه حبش دم تظلم | پیش قزل ارسلان برآورد | |
سلطان کرم مظفر الدین | در جسم ظفر روان دولت | |
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت | ساقی شکر از زبان فرو ریخت | |
در جام صدف دو بحر دارد | یک دجله به جرعه دان فرو ریخت | |
چون خون سیاوشان صراحی | خوناب دل از دهان فرو ریخت | |
در کین سیاوش ارغنون زن | آن زخمهی درفشان فرو ریخت | |
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است | کو میوهی جان چنان فرو ریخت | |
یا مریم نخل خشک بفشاند | خرمای تر از میان فرو ریخت | |
چون عاشق بوسه زن لب خم | در حلق قنینه جان فرو ریخت | |
هر جان که ز خم ستد قنینه | در باطیه جان کنان فرو ریخت | |
نالان چو کبوتری که از حلق | خون در لب بچگان فرو ریخت | |
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت | وز دم ببرش روان فرو ریخت | |
سرخاب رخ فلک ده از می | گو آبله از رخان فرو ریخت | |
از جرعه زمین چو آسمان کن | چون گوهر آسمان فرو ریخت | |
صبح از نم ژاله اشک داود | بر مرغ زبور خوان فرو ریخت | |
در دری ابر خاطر من | پیش قزل ارسلان فرو ریخت | |
اسکندر نامجوی گیتی | کیخسرو کامران دولت | |
تاج گهر آسمان برانداخت | زرین صدف از نهان برانداخت | |
روز آمد و کعبتین بینقش | زان رقعهی اختران برانداخت | |
تا یافت محک شب از سپیدی | صراف فلک دکان برانداخت | |
گوئی خم صرعدار شد چرخ | کان زرد کف از دهان برانداخت | |
افعی زمردین بپیچید | مهره به سر زبان برانداخت | |
سرد است هوا هنوز خورشید | بر کوه دواج از آن برانداخت | |
اینک ز تنوره لشکر جن | بر لشکر دیو جان برانداخت | |
گوئی شرری که جست از انگشت | هندو به هوا سنان برانداخت | |
مریخ چو با زحل درآمیخت | پروین سهیلسان برانداخت | |
طاوس غرابخوار هر دم | گاورس ز چینهدان برانداخت | |
در خرگه دوخت روبه سرخ | چون سوزن بیکران برانداخت | |
گوئی که دوباره تیر خونین | نمردود به آسمان برانداخت | |
یا تاج زر از سر شه زنگ | تیغ قزل ارسلان برانداخت | |
تاج سر و گوهر سلاطین | بل گوهر تاج از آن دولت | |
مجلس به دو گلستان بر افروز | دیده به دو دلستان برافروز | |
یک شب به دو آفتاب بگذار | یک دل به دو عشق دان برافروز | |
ساقی دو طلب قدح دو بستان | بزم دل ازین و آن برافروز | |
از لالهی آن و سوسن این | در سینه دو بوستان برافروز | |
هست از حجر و شجر دو آتش | زان دیده وز آن رخان برافروز | |
در سوختهی شب از دو آتش | یک شعله زن و جهان برافروز | |
چون صبح و شفق دو جام درخواه | شب چون دل عاشقان برافروز | |
بر روی دو مه که چون دوصبحند | تا وقت دو صبح جان برافروز | |
با چار لب و دو شاهد از می | سه یک بخور و روان برافروز | |
خاشاک دو رنگ روز و شب را | آتش زن و در زمان برافروز | |
چون روز رسد دو روزن چشم | ز آن خوانچهی زرفشان برافروز | |
خوانچه کن و از دومی زمین را | چون خوانچهی آسمان برافروز | |
دل عود کن و دو دیده مجمر | پیش قزل ارسلان برافروز | |
سردار ملوک هفت اقلیم | روئینتن هفتخوان دولت | |
راز زمی آسمان برافکند | بنیاد دی از جهان برافکند | |
نوروز دو اسبه یک سواری است | کسیب به مهرگان برافکند | |
از پشت سیاه زین فرو کرد | بر زردهی کامران برافکند | |
سلطان یک اسبه سایهی چتر | بر ماهی آسمان برافکند | |
ماهی چو صدف گرش فرو خورد | چون یونسش از دهان برافکند | |
پرواز گرفت روز و بر شب | تبهای دق از نهان برافکند | |
چون روز کشید دهرهی عدل | شب زهرهی خونفشان برافکند | |
گوئی صف آقسنقر آواز | بر خیل قراطغان برافکند | |
ابر آمد و چون گوزن نالید | بر کوه لعاب از آن برافکند | |
گرچه کفن سپید یک چند | بر سبزهی مردهسان برافکن | |
باد آن کفن سپید برداشت | بس سندس و پرنیان برافکند | |
بر چادر کوه گازر آسا | از داغ سیه نشان برافکند | |
بر کتف جهان ردای نوروز | فر قزل ارسلان برافکند | |
چون حیدر خانهدار اسلام | شاهنشه خاندان دولت | |
یک اهل دل از جهان ندیدم | دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم | |
چند از دل و دل که در دو عالم | یک دلدل دل روان ندیدم | |
صد قافلهی وفا فرو شد | یک منقطع از میان ندیدم | |
سر نامهی روزگار خواندم | عنوان وفا بر آن ندیدم | |
بیداد به دشمنان نکردم | و انصاف ز دوستان ندیدم | |
چون طفل که هشت ماهه زاید | می بگذرم و جهان ندیدم | |
صد روزه به درد دل گرفتم | عیدی به مراد جان ندیدم | |
از خشمگنی کز آسمانم | ماه نو از آسمان ندیدم | |
چون سگ به زبان جراحت خویش | میشویم و مهربان ندیدم | |
هرچند جراحت از زبان است | مرهم بجز از زبان ندیدم | |
چون عیسی فارغم که با خود | جز سوزن سوزیان ندیدم | |
چون سوزن اگر شکسته گشتم | جز چشم وسری زیان ندیدم | |
از دام دورنگی زمانه | خاقانی را امان ندیدم | |
عادلتر خسروان عالم | الا قزل ارسلان ندیدم | |
چون عدل سپاهدار اسلام | چون عقل نگاهبان دولت | |
از عشوهی آسمان مرا بس | وز چاشنی جهان مرا بس | |
آن پرده و این خیال بازی است | از زحمت این و آن مرا بس | |
زین ابلق روزگار دیدن | بر آخور آسمان مرا بس | |
در دخمهی چرخ مردگانند | زین جادوی دخمهبان مرا بس | |
بر بینمکی خوان گیتی | این چشم نمکفشان مرا بس | |
دل ندهد و جان ستاند ایام | زین ده دل و جانستان مرا بس | |
موقوف روانم و روان هیچ | زین هودج ناروان مرا بس | |
بیم سرم از سر زبان است | این درد سر زبان مرا بس | |
تا درد سرم فرو نشاند | این اشک گلاب سان مرا بس | |
رنجور نفاق دوستانم | ز آمیزش دوستان مرا بس | |
با صورت خلوه، جلوه کردم | این شاهد غم نشان مرا بس | |
خاقانی را سخن همین است | کز گفتن جان و جان مرا بس | |
چرخ ار ندهد قصاص خونم | عدل قزل ارسلان مرا بس | |
جمشید زمانه شاه مغرب | اقطاع ده جهان دولت | |
ای دل به نوای جان چه باشی | بیبرگ و نوا نوان چه باشی | |
تاری است روان گسسته دهجای | چندین به غم روان چه باشی | |
لوح ازل و ابد فرو خوان | بنگر که تو زین و آن چه باشی | |
آینده و رفته را نگه کن | بشمر که تو در میان چه باشی | |
بر خوان فلک جز این دو نان نیست | آتش خور این دو نان چه باشی | |
جز آتش خور گرت خورش نیست | در مطبخ آسمان چه باشی | |
روئین دژت ار گشادنی نیست | در محنت هفتخوان چه باشی | |
با عبرت گورخانهی جان | در عشرت گورخان چه باشی | |
با این همهی کرهی جهانی | جز در رمهی جهان چه باشی | |
تقویم مهین حکم شش روز | امروز تویی نهان چه باشی | |
هر سال چو پنج روز تقویم | گم بودهی بینشان چه باشی | |
از کیسهی سال و مه چو آن پنج | دزدیدهی رایگان چه باشی | |
خاقانی عاریه است عمرت | از عاریه شادمان چه باشی | |
گردانهی لطف خواهی الا | مرغ قزل ارسلان چه باشی | |
استاد سرای اوست تقدیر | استاده بر آستان دولت | |
عزمش گره گمان گشاید | حزمش رصد زمان گشاید | |
با قوت عزم او عجب نیست | گر چنبر آسمان گشاید | |
هر عقدهی جوز هرکه مه راست | رمحش به سر سنان گشاید | |
بند دم کژدم فلک را | زان نیزهی مارسان گشاید | |
خضر الهامی که چون سکندر | لشکر کشد و جهان گشاید | |
وز خاک سکندر و پی خضر | صد چشمه به امتحان گشاید | |
دریا چو نمک ببندد از سهم | چون لشکر شاه ران گشاید | |
وز بس دم دی مهی عدو را | بز چهره نمکستان گشاید | |
رانده است منجم قدر حکم | کفاق شه کیان گشاید | |
حصنی است فلک دوازده برج | کاقبال خدایگان گشاید | |
هر عقده که روزگار بندد | دست شه کامران گشاید | |
وز گرد مصاف روی نصرت | شاهنشه شهنشان گشاید | |
یعنی که نقاب شهربانو | فاروق عجمستان گشاید | |
ابخاز که هست ششدر کفر | گرزش به یکی زمان گشاید | |
روئین دژ روس را علی روس | تیغ قزل ارسلان گشاید | |
چرخ است کبودهی به داغش | افشرده به زیر ران دولت | |
سندان به سنان چنان شکافد | چون صور که آسمان شکافد | |
گر تخت کیان زند به توران | جیحون به سر بنان شکافد | |
دیدی که شکاف مصطفی ماه | او خورشید آنچنان شکافد | |
گر نیل روان شکافت موسی | او دریای دمان شکافد | |
چون خنجر زهرگون کشد شاه | بس زهره که آن زمان شکافد | |
چون تیغ زند سر پلنگان | همچون سم آهوان شکافد | |
بس سینه که چون زبان افعی | زان تیغ نهنگسان شکافد | |
شمشیر دو قطعتش به یک زخم | پهلوی سه پهلوان شکافد | |
گر تیغ علی شکافت فرقی | او البرز از سنان شکافد | |
چاکر به ثنا زبان کند موی | تا موی به امتحان شکافد | |
بکران بهشت جعد سازند | زان موی که این زبان شکافد | |
آه از دل پر زنم چو پسته | کز پری دل دهان شکافد | |
دریای سخن منم اگرچه | هرکس صدف بیان شکافد | |
امروز منم زبان عالم | تیغ تو شها زبان دولت | |
بیحکم تو آسمان نجنبد | بر اسب قضا عنان نجنبد | |
از گوشهی چار بالش تو | اقبال به سالیان نجنبد | |
مسجود زمین و آسمان است | تخت تو که از مکان نجنبد | |
یعنی که به عرش و کعبه ماند | چون کعبه و عرش از آن نجنبد | |
بیعزم تو رایض فلک را | رگ در تن مرکبان نجنبد | |
مهماز ز پای عزم بگشای | تا ابلق آسمان نجنبد | |
عدل تو اساس شد جهان را | تا مسمار جهان نجنبد | |
لنگی است صلاح پای لنگر | تا کشتی سر گران نجنبد | |
چون حیدر ذوالفقار برکش | تا چرخ جهودسان نجنبد | |
افیون لب فتنه را چنان ده | کز خواب به امتحان نجنبد | |
از خرمگس زمانه فریاد | کز مروحهی زمان نجنبد | |
لال است عدوت گرچه اه گفت | کز گفتن اه زبان نجنبد | |
بیمدحت تو کلید گفتار | اندر غلق دهان نجنبد | |
پیشت کند آسمان زمین بوس | کای درگهت آسمان دولت | |
چتر ظفرت نهان مبینام | بیرایت تو جهان مبینام | |
پرواز همای بختت الا | بر کرکس آسمان مبینام | |
ماوی گه جیفهی حسودت | جز سینهی کرکسان مبینام | |
در سرسام حسد عدو را | دردی است که نضج آن مبینام | |
چون شمع و قلم به صورت او را | جز زرد و سیه زبان مبینام | |
بر منشور کمال طغرا | الا قزل ارسلان مبینام | |
بیجلوهی سکهی قبولت | یک نقد هنر روان مبینام | |
بر سکهی ملک و خاتم دین | جز نام تو جاودان مبینام | |
بر قلهی نه حصار مینا | جز قدر تو دیدبان مبینام | |
همچون هرمان حصار عمرت | محتاج به پاسبان مبینام | |
بر ملکت مصر و قاهره هم | جز قهر تو قهرمان مبینام | |
زین دزد صفیر زن که چرخ است | نقبیت به باغ جان مبینام | |
بیمدحت تو به باغ دانش | یک مرغ صفیرخوان مبینام | |
صدر تو که کعبهی معالی است | جز قبلهی انس و جان مبینام | |
تا دیدهی خصم را بدوزی | جز تیز تو در کمان مبینام | |
لطف ازلیت پاسبان باد | شمشیر تو پاسبان دولت |