حافظ (غزلیات)/گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد) از حافظ |
' |
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد | بسوختیم در این آرزوی خام و نشد | |
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم | شدم به رغبت خویشش کمینْغلام و نشد | |
پیام داد که خواهم نشست با رندان | بشد به رندی و دُردی کشیمْ نامْ و نشد | |
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل | که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد | |
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل | چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد | |
به کوی عشق مَنِه بیدلیلِ راه قدم | که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد | |
فِغان که در طلب گنجنامهی مقصود | شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد | |
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور | بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد | |
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر | در آن هوس که شود آن نگارْ رامْ و نشد |