حافظ (غزلیات)/چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من) از حافظ |
' |
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من | ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من | |
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل | ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من | |
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین | گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من | |
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود | کام بستانم از او یا داد بستاند ز من | |
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست | بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من | |
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود | ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من | |
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید | کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من | |
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم | عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من |