حافظ (غزلیات)/نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید) از حافظ |
' |
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید | فغان که بخت من از خواب در نمیآید | |
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش | که آب زندگیم در نظر نمیآید | |
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم | درخت کام و مرادم به بر نمیآید | |
مگر به روی دلارای یار ما ور نی | به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید | |
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید | وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید | |
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا | ولی چه سود یکی کارگر نمیآید | |
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر | ولی به بخت من امشب سحر نمیآید | |
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز | بلای زلف سیاهت به سر نمیآید | |
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس | کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید |