حافظ (غزلیات)/دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد) از حافظ |
' |
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد | ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد | |
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو | که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد | |
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین | که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد | |
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند | عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد | |
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی | که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد | |
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش | که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد | |
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز | برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد | |
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است | دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد | |
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس | زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد | |
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را | که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد | |
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است | چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد | |
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار | اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد | |
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت | دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد | |
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم | که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد |