حافظ (غزلیات)/در نظربازی ما بیخبران حیرانند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (در نظربازی ما بیخبران حیرانند) از حافظ |
' |
در نظربازی ما بیخبران حیرانند | من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند | |
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی | عشق داند که در این دایره سرگردانند | |
جلوهگاه رُخ او دیدهی من تنها نیست | ماه و خورشید هم این آینه میگردانند | |
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا | ما همه بنده و این قوم خداوندانند | |
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم | آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند | |
وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد | که در آن آینه صاحب نظران حیرانند | |
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! | عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند | |
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار | ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند | |
گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد | عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند | |
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد | دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند | |
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان | بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند |