حافظ (غزلیات)/دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس) از حافظ |
' |
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس | که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس | |
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد | که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس | |
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست | زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس | |
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل | دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس | |
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد | هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس | |
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی | شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس | |
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم | گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس | |
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا | حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس |