حافظ (غزلیات)/خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست) از حافظ |
' |
خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشایِ تو بست | گشادِ کارِ من اندر کرشمههایِ تو بست | |
مرا و سرو چمن را به خاکِ راه نشاند | زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبایِ تو بست | |
ز کار ما و دل، غنچه صد گره بگشود | نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست | |
مرا به بندِ تو دوران چرخ راضی کرد | ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست | |
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن | که عهد با سرِ زلف گره گشای تو بست | |
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال! | خطا نگر، که دل، امید در وفایِ تو بست | |
ز دست جور تو گفتم: «ز شهر خواهم رفت» | به خنده گفت که: «حافظ برو! که پای تو بست؟!» |