حافظ (غزلیات)/حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' حافظ (غزلیات) (حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم)
از حافظ
'


حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود تو کس نشنود ز من که منم