جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/سخنپرداز این شیرینفسانه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (سخنپرداز این شیرینفسانه) از جامی |
' |
سخنپرداز این شیرینفسانه | چنین آرد فسانه در میانه | |
که پیش از وصل یوسف بود روزی | زلیخا را عجب دردی و سوزی | |
ز دل صبر و ز تن آرام رفته | شکیب از جان غم فرجام رفته | |
نه در خانه به کاری بند گشتی | نه در بیرون به کس خرسند گشتی | |
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت | درون میآمد و بیرون همی رفت | |
بدو گفت آن بلنداقبال دایه | که: «ای مه پایهی خورشید سایه | |
نمیدانم که امروزت چه حال است | که جانت غرق دریای ملال است | |
بگو کین بیقراری از که داری؟ | ز نو رنجی که داری از که داری؟» | |
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز | به کار خویش سرگردانم امروز | |
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست | ز جانم سر زده این ماتم از کیست» | |
چو یوسف همنشین شد با زلیخا | شبا روزی قرین شد با زلیخا | |
شبی پیش زلیخا راز میگفت | غم و اندوه پیشین باز میگفت | |
زلیخا چون حدیث چاه بشنید | بسان ریسمان بر خویش پیچید | |
فتاد اندر دلش کن روز بودهست | که جانش در غم جانسوز بودهست | |
حساب روز و مه چون نیک برداشت | به پیش او یقین شد آنچه پنداشت | |
بلی داند دلی کگاه باشد | که از دلها به دلها راه باشد | |
شنیدهستم که روز کرد لیلی | به قصد فصد سوی نیش میلی | |
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون | به وادی رفت خون از دست مجنون | |
بیا جامی ز بود خود بپرهیز! | ز پندار وجود خود بپرهیز! | |
مصفا شو ز مهر و کینهی خویش! | مصیقل کن رخ آیینهی خویش! | |
شود چشم دلت روشن بدان نور | نماند سر جانان بر تو مستور |