جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/حسدورزان یوسف بامدادان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (حسدورزان یوسف بامدادان) از جامی |
' |
حسدورزان یوسف بامدادان | به فکر دینه خرمطبع و شادان | |
زبان پر مهر و سینه کینهاندیش | چو گرگان نهان در صورت میش | |
به دیدار پدر احرام بستند | به زانوی ادب پیشش نشستند | |
در زرق و تملق باز کردند | ز هر جایی سخن آغاز کردند | |
که: «از خانه ملالت خاست ما را | هوای رفتن صحراست ما را | |
اگر باشد اجازت، قصد داریم | که فردا روز در صحرا گذاریم | |
برادر، یوسف، آن نور دو دیده | ز کمسالی به صحرا کم رسیده | |
چه باشد کهش به ما همراه سازی | به همراهیش ما را سرفرازی؟» | |
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان | گریبان رضا پیچید از ایشان | |
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟ | کز آن گردد درون اندوهمندم | |
از آن ترسم کزو غافل نشینید | ز غفلت صورت حالش نبینید | |
درین دیرینهدشت محنتانگیز | کهن گرگی بر او دندان کند تیز» | |
چو آن افسونگران آن را شنیدند | فسون دیگر از نو دردمیدند | |
که: «آخر ما نه ز آنسان سست راییم، | که هر ده تن به گرگی بس نیاییم» | |
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش | ز عذر انگیختن گردید خاموش | |
به صحرا بردن یوسف رضا داد | بلا را در دیار خود صلا داد |