جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون سلامان مایل ابسال شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون سلامان مایل ابسال شد) از جامی |
' |
چون سلامان مایل ابسال شد | طالع ابسال فر خفال شد | |
یافت آن مهر قدیم او نوی | شد بدو پیوند امیدش قوی | |
فرصتی میجست در بیگاه و گاه | یابد اندر خلوت آن ماه، راه | |
تا شبی سویش به خلوت راه یافت | نقد جان بر دست، پیش او شتافت | |
همچو سایه زیر پای او فتاد | وز تواضع رو به پای او نهاد | |
شه سلامان نیز با صد عز و ناز | کرد دست مرحمت سویش دراز | |
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت | کام جان از چشمهی نوشش گرفت | |
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر | شد به هم آمیخته شیر و شکر | |
روز دیگر بر همین دستور بود | چشمزخم دهر از ایشان دور بود | |
روز هفته، هفته شد مه، ماه سال | ماه و سالی خالی از رنج و ملال | |
همتش آن بود کن عیش و طرب | نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب | |
لیک دور چرخ میگفت از کمین: | نیست داب من که بگذارم چنین ! | |
ای بسا صحبت که روز انگیختم، | چون شب آمد سلک آن بگسیختم! | |
وای بسا دولت که دادم وقت شام، | صبحدم را نوبت او شد تمام! |