جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/باشد اندر دار و گیر روز و شب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (باشد اندر دار و گیر روز و شب) از جامی |
اورنگ سوم |
باشد اندر دار و گیر روز و شب | عاشق بیچاره را حالی عجب | |
هر چه از تیر بلا بر وی رسد | از کمان چرخ، پی در پی رسد | |
ناگذشته از گلویش خنجری | از قفای او در آید دیگری | |
گر بدارد دوست از بیداد دست | بر وی از سنگ رقیب آید شکست | |
ور بگردد از سرش سنگ رقیب | یابد از طعن ملامتگر نصیب | |
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ | شحنهی هجرش به صد درد و دریغ | |
چون سلامان کوه آتش برفروخت | واندر او ابسال را چون خس بسوخت | |
رفت همتای وی و یکتا بماند | چون تن بیجان از او تنها بماند | |
نالهی جانسوز بر گردون کشید | دامن مژگان ز دل در خون کشید | |
دود آهش خیمه بر افلاک زد | صبح از اندهش گریبان چاک زد | |
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش | کندی از دندان سر انگشت خویش | |
روز و شب بیآنکه همزانوش بود | از تپانچه بودیاش زانو کبود | |
هر شب آوردی به کنج خانه روی | با خیال یار خویش افسانه گوی | |
کای ز هجر خویش جانم سوخته! | وز جمال خویش چشمم دوخته! | |
عمرها بودی انیس جان من | نوربخش دیدهی گریان من | |
خانه در کوی وصالت داشتم | دیده بر شمع جمالت داشتم | |
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس! | کار نی کس را به ما، ما را به کس! | |
دست بیداد فلک کوتاه بود | کار ما بر موجب دلخواه بود | |
کاش چون آتش همی افروختم! | تو همی ماندی و من میسوختم! | |
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟ | این بد آیین با من مسکین چه بود؟ | |
کاشکی من نیز با تو بودمی! | با تو راه نیستی پیمودمی! | |
از وجود ناخوش خود رستمی! | عشرت جاوید در پیوستمی! |