اوحدی مراغهای (قصاید)/گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی) از اوحدی مراغهای |
' |
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی | راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی | |
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی | صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی | |
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه | گوش کن: تا درنبازی مایهی بازارگانی | |
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی | رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی | |
کردهای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد | در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی | |
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر | برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی | |
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن | زندگانی میدهد بر باد بهر زندگانی | |
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز | جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی | |
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟ | چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی | |
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی | هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟ | |
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان | کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی | |
سالها بوسیدهاند از صدق خاک آستانها | آن کشان امروز میبینم که خاک آستانی | |
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی | خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی | |
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی | بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی | |
بیزر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری | هست تا در ملک ایزد مینشینی رایگانی | |
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟ | عاشقان را سینه آتشخانه باید، دیدهخانی | |
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن | به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی | |
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد | گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی | |
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری | یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی | |
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی | برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی | |
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد | جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی | |
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن | آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی | |
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری | تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی | |
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم | گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی | |
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو | شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی | |
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت | من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی | |
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه | بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی | |
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم | چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی | |
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت | کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی | |
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند | کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی | |
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را | دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی | |
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی | حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی | |
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت | کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی! | |
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی | گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی |