اوحدی مراغهای (قصاید)/گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری) از اوحدی مراغهای |
' |
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری | بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری | |
نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم | دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری | |
گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته | آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟ | |
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟ | روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟ | |
روحش به راز با من، میگفت باز با من: | کای در وصال و هجران حق تو حق یاری | |
از آه سینهی تو خبر همیشه دارم | از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟ | |
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟ | چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری | |
گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟ | گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری | |
گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن | گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری | |
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو | روزی کزین عمارت بیرون بری عماری |