اوحدی مراغهای (قصاید)/راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟) از اوحدی مراغهای |
' |
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟ | رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟ | |
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه | خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا | |
راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر | با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا | |
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست | با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا | |
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع | چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا | |
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن | از خجالت پیش خود در آهآه آری مرا | |
من که چون جوزا نمیبندم کمر در بندگی | کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟ | |
اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند | آن نمیارزم که در قلب سپاه آری مرا؟ | |
لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب | بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا | |
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل | همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا | |
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه | با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟ | |
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت | همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا | |
بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی | آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا! |