اوحدی مراغهای (قصاید)/آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب) از اوحدی مراغهای |
' |
آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب | تا روشنت شود سخن گنج در خراب | |
او را ز خود چو بازشناسی درو گریز | خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب | |
سرچشمهی تویی تو، آن نور راستیست | وان کش توظن بری که تویی لمعهی سراب | |
از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست | خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب | |
پیوسته باژگونه نظر میکنی به خود | خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب | |
خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل | مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب | |
گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما | این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب | |
آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟ | ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب | |
فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم | تا نسخهای ز خیر ببینی هزار باب | |
نیکی ستارهایست کزو میکند طلوع | انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب | |
هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار | هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب | |
فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف | عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب | |
عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر | تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب | |
راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر | توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب | |
وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند | اندر حساب هستی و او صدر آن حساب | |
او لب هستی تو و اکنون تو قشر او | زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟ | |
معراج واصلان تو بدین آستان طلب | ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب | |
او را اگر بجای بمانی، بماندت | همواره در مذلت و جاوید در عذاب | |
پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور | و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب | |
سرش به حال من نظر لطف برگماشت | کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب | |
برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد | و آنگاه خود ز دیدهی من رفت در نقاب | |
تا راه دل به حضرت او برد اوحدی | آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب |