اوحدی مراغهای (غزلیات)/چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت) از اوحدی مراغهای |
' |
چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت | که به یک دیدن او از دلم آرام برفت | |
چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟ | که رواج شکر و قیمت بادام برفت | |
به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم | تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت | |
جام در دست گرفتیم به یاد دهنش | می به شرم لب او چون عرق از جام برفت | |
نتوانم شدن از سایهی دیوارش دور | که توانم ز تن و قوتم از کام برفت | |
ای صبا، از دهن او خبری بارسان | که به امید تو ما را همه ایام برفت | |
دوست در ولولهی آن که: چو قاصد برسد | دشمن اندر طلب آن که: چه پیغام برفت؟ | |
دل ما را به چه پرسی که: چرا شد بر او؟ | حاجتش بود، به آوازهی انعام برفت | |
هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید | نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت | |
تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست | دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت | |
ما خود آن دانه ندیدیم که این مور برد | بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت | |
گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار | ازمیان همه در عشق مرا نام برفت | |
اوحدی گر ز بر او برود معذورست | کز لبش کام نمیدید و به ناکام برفت |