امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/چون رفت به گوش هر کس این راز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (چون رفت به گوش هر کس این راز) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چون رفت به گوش هر کس این راز | وز هر طرفی برآمد آواز | |
کازاده جوانی از فلان کوی | شد شیفتهی فلان پری روی | |
در مکتب عشق شد غلامش | خواند شب و روز لوح نامش | |
مقصود وی آن بت یگانه است | وان درس تعلمش بهانهاست | |
زو هر چه شنید یاد گیرد | تعلیم دگر به باد گیرد | |
آموختنش، کجا بود هوش؟! | کاموخته میکند فراموش | |
زین قصه، بهر در سرایی | میرفت نهفته ماجرایی | |
تاگشت ز گفت و گوی اوباش | بر مادر لیلی این خبر فاش | |
ما در ز نهیب شرم اغیار | بنشست به گوشهای دل افگار | |
زان آتش ده زبانه ترسید | وز سرزنش زمانه ترسید | |
فرزند خجسته را نهانی | بنشاند ز راه مهربانی | |
گفت ای دل و دیدهی مرا نور | از روی تو باد چشم بد دور | |
دانی که جهان فریب ناکست | آسودگیش غم و هلاکست | |
هر کاسه که خوان دهر، دارد | پنهان، به نواله، زهر دارد | |
هر سرخ گلی که در بهاریست | دل دامن او نهفته خاریست | |
تو ساده مزاجی و تنگ دل | وز نیک و بد زمانه غافل | |
چون اهل زمانه را وفا نیست | ز ایشان طلب وفا روا نیست | |
هان تا نکنی عنان دل سست | کافتاده خلاص کم توان جست | |
القصه شنیدهام که جایی | داری نظری به آشنایی | |
ترسم که چو گردد این خبر فاش | بد نام شوی میان اوباش | |
آتش که به شاخ ارزن افتد | زودار نکشی، به خرمن افتد | |
با این تن پاک و گوهر پاک | آلوده چرا شوی بهر خاک؟ | |
جایی منشین که چو نهی پای | تهمت زده خیزی، از چنان جای | |
چون شهره شود عروس معصوم، | پاکی و پلیدیاش چه معلوم؟ | |
آن کس که مگس ز کاسه راند | ناخوردن و خوردنش که داند؟ | |
عشق ار چه بود به صدق و پاکی | خالی نبود ز شرمناکی | |
آوازه چو گشت در جهان عام | صرفه نکند کسی به دشنام | |
گردم نزنند کاردانان | چون باز رهی ز بد گمانان؟ | |
مادر به حدیث نیک خواهی | لیلی به هلاک و سینه گاهی | |
بر زانوی درد سر نهاده | لب بسته و خون دل گشاده | |
با سوختگان حدیث پرهیز | روغن بود اندر آتش تیز | |
بیمار ز هر چه داری اش باز | لب را به همان خورش کند ساز | |
مادر چو شناخت کاو اسیرست | وان کن مکنش، نه جایگیرست | |
تن زد ز نصیحتی که میگفت | گفت آن خبر نهفته با جفت | |
بشنید پدر چو حال فرزند | گم شد ز خجالت و سرافگند | |
فرمود که سرو نوبهاری | در پرده چو گل شود حصاری | |
از پرده برون سخن نراند | خواند پس پرده هر چه خواند | |
مه را به سرای بند کردند | دیوار سرا بلند کردند | |
او ماند به کنج حجره دلتنگ | میدارد ز گریه خاک را رنگ | |
هر ناله که عاشقانه میزد | آتش ز لبش زبانه میزد | |
شد خانه ز آه آتش اندود | چون تربت مجرمان پر از دود | |
صبری نه که دل به راه دارد | واندیشه به دل نگاه دارد | |
یاری نه که سینه را بکاود | خونابهی دل برون تراود | |
با زیستنی چنان که دانی | میبود به مرگ و زندگانی | |
هر چند که مادر از سر سوز | میبود به نزد او شب و روز | |
لیک آنکه ورا هوای یارست، | با مادر و با پدر چه کارست!؟ | |
نی خویش ز دوست باشد افزون | کاین جان عزیز باشد، آن خون، |