امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/ای چاره ده ماهه زرگانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (ای چاره ده ماهه زرگانی) از امیر خسرو دهلوی |
' |
ای چاره ده ماهه زرگانی | هم خضر و هم آب زندگانی | |
اکنون که نداری از خرد ساز | می پروردت زمانه در ناز | |
امید که چون شوی خردمند | خالی نکنی درونه زین پند | |
از چارده بگذرد چو سالست | گردد مه چارده جمالت | |
بر نکتهی عقل، دست سایی | بر گنج هنر، گرهگشایی | |
دانسته شوی به کاردانی | بر سر صحیفهی معانی | |
خواهی که دلت نماند از نور | اندرز مرا ز دل مکن دور | |
پیوند هنر طلب، چو مردان | وز بی هنران، عنان بگردان | |
خضرا زپی آن نهادمت نام | کت عمر ابد بود سرانجام | |
لیکن نبود حیات جاوید | تا سر نکشی به ماه و خورشید | |
و آن راست به اوج آسمان سر | کز چو هر علم یافت افسر | |
و آن خواجه برد کلید این گنج | کو بر تن خویشتن نهد رنج | |
خواهی قلمت به حرف ساید | بی دود و چراغ راست ناید | |
ناک از پس غوره، می دهد مل | شاخ، از پس سبزه می کشد گل | |
کانی که کنی، ز بهر گوهر | سنگت دهد اول، آنگهی، زر | |
چون باز کنی ز نیشکر بند | خس در دهن آید، آنگهی قند | |
ور دل کندت هنر فزایی | پیشه مکنی ثنا سرایی | |
چون زین فن بد شوی، شکیبا | می گوی سخن ولیک زیبا | |
از کارگه حریر زن لاف | خس پاره مکن چو بوریا باف | |
حرفی که ازو دلی گشاید | از هر قلمی برون نیاید | |
ور بر دهد این درخت قندت | و آوازه چو من شود بلندت | |
ز آن مایه که افتدت به دامان | تنها نخوری چو ناتمامان | |
چون آمده، گریکیست ور هفت | بدهی ندهی، بخواهدت رفت | |
باری کم ازانک از تو چندی | آسوده شود، نیازمندی | |
چون مرد، بگرد مرد میگرد | نی همچو بخیل ناجوان مرد | |
سرمایهة مردمی مکن گم | کز مردمیست نور مردم | |
گر چه زرت از عدد بود بیش | درویش نواز باش و درویش | |
خواهی که به مهتری زنی چنگ | در یوزهی کهتران مکن تنگ | |
تا یا ننهی به دستیاری | از دوست مخواه دوستداری | |
بیداری پاسبان بی مزد | گنجینه برد به شرکت دزد | |
یاری که به جان نیاز مایی | در کار خودش مده روایی | |
صد یار بود بنان، شکی نیست | چون کار به جان فتد، یکی نیست | |
کن بر کف همگنان درم ریز | جز در کف کودکان نوخیز | |
کاموخته شد چو خرد، با سیم | کالای بزرگ را بود به یبم | |
ور خود، به غلط، نعوذ بالله | در سمت سیاقت، افتدت راه | |
با آنکه شوی وزیر کشور | دزدی باشی کلاه بر سر | |
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟ | از آب سیه، سپیدرویی؟ | |
چون بر سر شغل و کام باشی | می کوش که نیک نام باشی | |
در هر چه ترا شمار باشد | آن کن که صلاح کار باشد | |
ناخن که سر خراش دارد | برند سرش، چو سر برآرد | |
ناکس که خراش چون خسان کرد | با او، آن کن، که با کسان کرد | |
بر خویشتن آنکه او نبخشود | بخشودن او خرد نفرمود | |
در جنبش فتنه، جا نگه دار | بر خار چه جرم، پا نگهدار | |
شد چیره چو دشمن ستمکار | از وی نرهی، مگر به هنجار | |
مرغی که طپد به حلقهی دام | اندر خفه جان دهد سرانجام | |
چون کار فتاد با گرانان | با صرفه زنند کاردانان | |
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ | از باد بگردد آسیا سنگ | |
بینایی عقل پیش میدار | بینا شو و پاس خویش میدار | |
ایمن منشین به عالم خس | کز چرخ نرست بی بلا کس | |
کنجد که ز کام آسیا جست | هم در لگد جواز شد پست | |
خواهی که نگردی آرزومند | میباش بهر چه هست خرسند | |
پویان حریص، روی زر دست | خرسندی دل صلاح مردست | |
مردم چو زر ز عنان بتابد | همت شرف کمال یابد | |
این سرخ گلی که خون فشانست | سر خیش ز خون سر کشانست | |
ایمن بود از شکنجه درویش | زر هر چه که بیشتر، بلا بیش | |
گشتی به سرو روی کله دار | شو ساخته خدنگ خون خوار | |
ور نیز شوی وزیر مقبل | از خامه زنان مباش غافل | |
چون در صف پردلان کنی جای | سر پیش نه اول، آنگهی پای | |
مردانه که کار مرد ورزد | آن به که ز بیم جان نلرزد | |
گیرم ز عدو عنان بتابد، | از مرگ کجا خلاص یابد؟ | |
کار نظر است پیش دیدن | نتوان به قفای خویش دیدن | |
آن، کش مدد ضمیر باشد | پیلش به نظر حقیر باشد | |
باز آنکه دلش هراس پیشه است | شیر نمدش چو شیر بیشه است | |
لیکن سبکی مکن چنان هم | کت دل برود ز دست و جان هم | |
د رحمله مشو مبارز خام | هنجار ببین و پیش نه گام | |
ور بر تو عدو کند زبان تیز | چون مایه کار هست مگریز | |
بر پر هنرست جور و بیداد | کس را نبود ز بی هنر یاد | |
چون رخت کلال خاک باشد | از نقب زنش چه باک باشد؟ | |
گردیدهی ظاهرت گر دیدهی | در عیب کسان نظر مینداز | |
وریا و بی بینش یقینی | آن به که سوی خدای بینی | |
مپسند بهر چه رایت آسود | آن کن که بود خدای خشنود | |
میباش چو شاخ سبز دلکش | کاتش ز نیش نگیرد آتش | |
به فروز چراغ پارسیایی | کور است سری به روشنایی | |
خواهی که رسی به چرخ گردان | مگذار عنان نیک مردان | |
شمعی که بود ز روشنی دور | ندهد به چراغ دیگران نور | |
دولت آن شد که دل فروزی | وز ترک امل کلاه دوزی | |
در دامن نیستی زنی دست | تا هست شوی به عالم هست | |
دانی که بخاطر هوسناک | هر کس نرسد به عالم پاک | |
با این همه هم ز جست و جویی | کاهل مشوی به هیچ سویی | |
خواهی شرف بزرگواری | می کوش به همتی که داری |