امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/چو بستان تازه گشت از باد نوروز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (چو بستان تازه گشت از باد نوروز) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چو بستان تازه گشت از باد نوروز | جهان بستد بهار عالم افروز | |
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ | به غارت داد بلبل خانه زاغ | |
هوا کرد از گل آشوب خزان دور | به مشکتر به دل شد گرد کافور | |
عروس غنچه را نو شد عماری | کمر بر بست گل در پرده داری | |
بنفشه سر براورد از لب جوی | زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی | |
نسیم صبح گاه از مشک بوئی | هزاران نافه در برداشت گوئی | |
حریر گل ورق در خون سرشته | برات عیش بر ساقی نوشته | |
ملک بر عزم صحرا با رگی جست | به پشت باد سرو نازنین رست | |
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر | فرود آورد هر مرغی به یک تیر | |
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد | بساط افگند زیر سرو شمشاد | |
به می بنشست با خاصان درگاه | برامد بانگ نوشا نوش بر ماه | |
پیاپی گر چه می میکرد بر کار | نمیرفت از سرش سودای دلدار | |
شکیبا بود تا هشیاریی داشت | کفایت را عنان از دست نگذاشت | |
چو سرها گرم شد از بادهای چند | زبان بگشاد با آزادهای چند | |
که نوروز آمد و گلزار بشگفت | صبا با گل پیام عاشقان گفت | |
روان شد باد جام لاله بر دست | خمار نرگس بیمار بشکست | |
همه کس با حریفی باغ در باغ | مرا در دل ز دوری داغ بر داغ | |
همه شادند و جانم در عذابست | که می بی روی خوبان زهر ناب است | |
چو چندی زین سخنها گفت حالی | دل از اندیشه لختی کرد خالی | |
جنیبت جست و ز دل بار برداشت | ره مشکوی آن دلدار برداشت | |
روان گشت از شراب لعل سرخوش | ولی از سوز سینه دل پر آتش | |
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ | ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ | |
خبر بردند بر سر و گلندام | که طوبی بر در فردوس زد گام | |
به لرزید از هراس آن دستهی گل | کزان سیلاب تندش بشکند پل | |
شکوه ننگ و نام آواره گردد | لباس عصمتش صد پاره گردد | |
صواب آن دید رای هوشیارش | که ندهد راه در ایوان بارش | |
عمل داران درگه را به فرمود | که بشتابند پیش آهنگ شه زود | |
دویدند آن همه فرمان پذیران | به استقبال شاه تخت گیران | |
چو آمد بر در قصر دلارام | کزان شیرین سخن شیرین کند کام | |
دری بر بسته دید و میزبان دور | مه اندر برج عصمت مانده مستور | |
تعجب کرد و حیران ماند زان کار | که نخل بارور چون گشت بی بار | |
جهان شب شد به چشم نیم خوابش | که ماند اندر پس کوه آفتابش | |
به خواری بازگشتن خواست در حال | که خواندش نازنین ز آواز خلخال | |
ملک را کامد آن آواز در گوش | به جان بی خبر باز آمدش هوش | |
چو سر بر کرد سوی قصر والا | زمین بوسیده ماه سرو بالا | |
دمید از هر دو جانب صبح امید | مقابل شد به دلگرمی دو خورشید | |
پری روی از مژه می ریخت آبی | به روی میهمان میزد گلابی | |
به نظاره فروماندند تا دیر | نمی گشت از تماشا چشمشان سیر |