امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/جهان بی عشق سامانی ندارد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (جهان بی عشق سامانی ندارد) از امیر خسرو دهلوی |
' |
جهان بی عشق سامانی ندارد | فلک بی میل دورانی ندارد | |
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست | که مردم عشق و باقی آب و خاکست | |
چراغ جمله عالم عقل و دینست | تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست | |
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست | همه مستی شمر چون ترک هستیست | |
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست | وگر طاعت کنی بی عشق خاکست | |
نی کم زان زن هندو در نیکوی | که خود را زنده سوزد بر سر شوی | |
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست | خراش سوزنی بنمای در پوست | |
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد | نداری شرم از این ایمان بی درد | |
چو قمری را دهی بی جفت پرواز | ز بستان در قفس رغبت کند باز | |
کبوتر در هوای یار چالاک | فرو افتد ز ابر تیره بر خاک | |
ترا گر پای در سنگی براید | چو بیدردی ز دردت جان براید | |
فدای عشق شو گر خود مجازیست | که دولت را درو پوشیده رازیست | |
حقیقت در مجاز اینک پدید است | که فتح آن خزینه زین کلید است | |
کرم را شکر گوی زندگی باش | نمک را حق گذار بندگی باش | |
درت را قفل بر درویش کن سست | توانگر خود نه محتاج در تست | |
دهان مفلسان شیرین کن از قند | که بر حلوا کند منعم شکر خند | |
چو پیلان باش پیشانی گشاده | نه چون موران گره در سینه داده | |
کسی کز وام شیرین شد شمارش | همیشه تلخ باشد روزگارش | |
چو گردد ابر دولت بر تو در بار | فروتن باش همچون شاخ پر بار | |
به هستی به که خدمتگار باشی | که خود در نیستی ناچار باشی | |
تواضع کن ولیکن با کم از خویش | که با بیش از خودی لابد کنی بیش | |
بهر کاری که باشد تا توانی | خدا را یاد کن دیگر تو دانی |