امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/به زاری گفت کای جانم بتو شاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین) (به زاری گفت کای جانم بتو شاد) از امیر خسرو دهلوی |
' |
به زاری گفت کای جانم بتو شاد | غمت شادی فزای جان من باد | |
بزرگیهای بی اندازه کردی | که با خردان بزرگی تازه کردی | |
چو بود این بی سبب در پرده ماندن | غریبان را ز در بیرون نشاندن | |
مرا بگذاشتی در خاک خواری | چو مه بر آسمان گشتی حصاری | |
جوابش داد شمشاد قصب پوش | که دولت بادشه را حلقه در گوش | |
اگر بالا شدم چون دیدمت مست | مکن از سرزنش سرو مرا پست | |
توانم کز وفاداری درین راه | دهم تن در رضای خدمت شاه | |
فرود آیم ازین منظر خرامان | کمر بندم بر آئین غلامان | |
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز | تذرو نازنین در چنگل باز | |
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست | چو در دامت فتادم چونتوان رست | |
برو خود را به بازار شکر بند | که شیرین انگبین است و شکر قند | |
لب شیرین که جز با جان نسازد | شکر داند کز و چو نمی گدازد | |
مبر نام شکر گر خود نبات است | که شیرین شربت آب حیاتست | |
شکر گر چه دهد ذوق زبانی | ولی شیرینست ذوق زندگانی | |
تو خوش خوش با پری رویان دمساز | بهر گلزار چون بلبل به پرواز | |
مده دمهای سردم را بخود | که از آه ایمنست آئینه ماه | |
حذر کن زین فغان آتش آلود | که دیوارت سیه گردد بدین دود | |
نبینی کاه جان مستمندی | بران کنگر بیندازد کمندی | |
درافگن زلف تازان رشته ناز | شوم با چنبر گردون رسن باز | |
وگر بالا نخوانی زین مغاکم | مران از در نه آخر کم ز خاکم | |
وگر راضی بدان شد لعبت نور | که بوسیم استان دولت از دور | |
که باشد ذرهای از خویش نومید | که خواهد تکیه بر بازوی خورشید | |
وگر محراب دیگر پیش کردم | هوای نفس کافر کیش کردم | |
جوانی تهمت مرد است دانی | بترس از تهمت روز جوانی | |
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار | فگندی از بهشتم دوزخی وار | |
ز شور شکرم تسکین نباشد | شکر چون شور شد شیرین نباشد | |
نکردم من گناهی ور که کردم | شفاعت خواهد اینک روی زردم | |
گناهم گر ببخشی شرمسارم | وگر خون ریزیم هم با تو یارم | |
بدین خواری مرنجان بی خودی را | مکافاتست آخر هم بدی را | |
به خوش خوئی توان با دوستان زیست | چو بد خودوست باشد دشمنی چیست | |
گلی کز بوی خوش نبود نشانش | رها کن تا برد باد خزانش | |
به آزار غریبان دست مگشای | که غافل نیست دوران سبک پای | |
جفایی کان ز تو بر همرانست | بتو نزدیکتر از دیگرانست | |
دگر باره پری روی فسون ساز | فسونی تازه کرد از چشم غماز | |
دعا از زیر لب پرواز می داد | سخن را چاشنی از ناز می داد | |
که شاها تا ابد شاه جهان باش | ز مشرق تا به مغرب کامران باش | |
شکوهت را فلک زیر نگین باد | کلید عالمت در آستین باد | |
من آن طاووس رنگینم در این باغ | که دود دل سیاهم کرد چون زاغ | |
نه تسکینی که خود را باز جویم | نه دلسوزی که با او راز گویم | |
ندانم کاین گره تا چون کنم باز | که با بیگانه نتوان گفت این راز | |
نبینم ره چو رویت بینم از دور | چو مرغ شب که کورش بینی از نور | |
برانم زین دل دیوانهی خویش | که آتش در زنم در خانهی خویش |