امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چو مرد آید برون از عهدهی عهد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (چو مرد آید برون از عهدهی عهد) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چو مرد آید برون از عهدهی عهد | به کارش بخت و دولت را بود جهد | |
نشیند اهل دولت را به سینه | چو می در جام و گوهر در خزینه | |
نماند چون بنفشه کز سر انجام | چو سرو راست ز آزادی برد نام | |
شکوه مرد در عهد درست است | مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است | |
ز مردان راستی باید قلم وار | که گردد کار او را عهدهی کار | |
نگر غازی ملک را کز دل آراست | به عهد شاه خود چون راستی خواست | |
کلید راستی در شد به کارش | میسر گشت فتح کارزارش | |
شنیدم کز علاو الدین مغفور | دلش پنهان و عهدی داشت مستور | |
چو او شد زان وفاداری سرافراز | سرش گشت از جفا کاران سرانداز | |
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش | که بد غازی ملک در خانه خویش | |
چو بشنید این سخن کامد بران سوی | نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی | |
طرب کرد از نشاط روزی بیش | چو گرگ غالب از بسیاری میش | |
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار | ولی بسیار اندک بود و پر کار | |
سواران بیشتر ز اقلیم بالا | نه هندوستانی و هندو و لالا | |
غزو ترک و مغل رومی و روسی | چو باز جره در جنگ خروسی | |
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل | نگشته اصل بد، با اصل شان وصل | |
همه مردان رزم و کار کرده | غزاها با ملک بسیار کرده | |
بسی صفهای تاتاران شکسته | دل آن جمله خون خواران شکسته | |
خدنگ افگن پلان چست و چالاک | ز بیلک کرده سد آهنین چاک | |
گهی چون آسیا که کرده سوراخ | گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ | |
ملک در پیش یک یک را طلب کرد | پس از دل قصه را مهمان لب کرد | |
که ما را چرخ پیش آورد کاری | که گردش هست، در وی، چرخ واری | |
کرا نیروی پیل است و دل شیر | که هم بازو شود با ما به شمشیر | |
نخست از خون خود خیزد چو لاله | پس از خون عدو شوید پیاله | |
تهی خنجر نهد اول سر خویش | کشد پس بر دگر سر خنجر خویش | |
بلی مردان بهر سازی و سوزی | کسان را پرورند از بهر روزی | |
بود هر روز عشرت را شماری | فتد ار بعد عمری کار زاری | |
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز | به سوزش دل که نبود یار دل سوز | |
بود تیر از برای رزم نخچیر | تو بی آن، چوبهی دان چوبهی تیر | |
کمان گر بشکند هنگام پیکار، | «زهی!» کی یابد از لبهای سوفار! | |
بیایید آن که دارد کار با ما | شوید از عهد و پیمان یار با ما | |
شود گر عهدها محکم به سوگند | به کار جان شویم از جان کمربند | |
وگر یاری ندارد میل یاری | که دشوار است کار جان سپاری | |
درین یاری که دارد کار با من؟ | دل من هست آخر یار من! | |
بدین دل کاهنین سدیست بر پای | کنم گرسد آهن باشد از جای | |
مرا یاور بس است و هم ترازو | دو بازوی من و تعویذ بازو | |
شنیدم بود رستم چیره دستی | که گاه حمله تنها صف شکستی | |
نه آن رستم ز من در کار پیش است | که هر کس رستمی در عهد خویش است | |
چو من بر نام یزدان تکیه کردم | یقین است آن که تنها چیره گردم | |
مراد من چو جز دین را فرج نیست | من و این کار بر غیری حرج نیست! | |
چو بشنیدند مردان سرافراز | ز مخدوم خود این حرف سر انداز | |
سراسر چون همه سرباز بودند | به روی خاک سرها باز بودند | |
پس آنگاه از سر سر بازی خویش | سر خود خدمتی بردند در پیش | |
فرو گفتند: کای سرور، سران را! | به زیر پای تو سر، سروران را! | |
همیشه باد سر یار کلاهت | کله گوشه کشیده سر به ماهت | |
سری کز دولتت عمری کله داشت | ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟ | |
به سر بازی چو ما را مژده دادی | سر ما در کله ناید ز شادی | |
نه ما آن سرسری آریم پیشت | که ندهیم ار فتد سرهای خویشت | |
چه باشد یک سر ما زیر خنجر | هزاران پاره گردد جمله یک سر | |
زهر پاره جدا بر خیزد آواز | که باز از بهر تو کردیم سر باز | |
کمر بستیم و پیمان نیز بستیم | بران پیمان رگ جان نیز بستیم | |
که تا جان در تن است و سر به گردن | نخواهیم از درت سر دور کردن | |
چو ما را سر جدا گشت اندرین کار | تو دانی خواه صلح و خواه پیکار | |
سپه را چون وثیقت محکمی یافت | ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت | |
به عزم کار محکم کرد بنیاد | که بنیاد بزرگی، محکمش باد! |