امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چون بسخن رفت بسی داوری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (چون بسخن رفت بسی داوری) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چون بسخن رفت بسی داوری | دور درامد به نصیحت گری | |
داد نخستش به دعای پناه | کایزدت از حادثه دارد نگاه ! | |
ریخت پس آن گاه به مهر تمام | داروی تلخش ز نصیحت به کام | |
کای پسر! از ملک و جوانی مناز | ناز بدو کن که شد او بی نیاز | |
خشم بهر جرم میاور بکس | ز آتش سوزنده نگهدار خس | |
چون به گنه معترف آید کسی | عفو نکوتر ز سیاست بسی | |
وان که برارد به خلافت سری | سر بزنش پیش که گیرد بری | |
خرد مبین دشمن بد زهره را | آب ده از زهرهی او دهر را | |
خاص کن آن را که خرد هست پیش | راه مده بی خبران را به خویش | |
گر چه دلت هست فراست شناس | گفت کسان نیز همی دار پاس | |
باشد اگر سوی مهمیت روی | رخصت تدبیر شناسان به جوی | |
گر شودت خصم به تدبیر رام | تیغ نشاید که کشی از نیام | |
چشم رعایت ز رعیت مگیر | تابودت ملک عمارت پذیر | |
عدل بود مایهی امن و امان | بیش کن این مایه زمان تا زمان | |
دادگری کن که ز تاثیر داد | بس در دولت که توانی کشاد | |
تا به زمانی که تو بادا بسی | نشنود آواز تظلم کسی | |
دولت دنیا که مسلم تر است | جانب دین کوش که آن هم تراست | |
دولت جاوید نبرده ست کس | نام نکو دولت جاوید بس | |
پیشه نکوئی کن واز بد بترس | از بد کس نی زبد خود بترس | |
ترس خداوند جهان کن به دل | تا ز خداوند نمانی خجل | |
کار چنان کن که به هنگام کار | از دریزدان نشوی شرمسار | |
باز طلب صحبت مردان پاک | صحبت آلوده رها کن به خاک | |
هوش بران نه که شوی هوشیار | تا که به غفلت نرود روزگار | |
چون تو خوری بادهی کافور بو | پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟ | |
چون همه کس خدمت سلطان کنند | هر چه ز سلطان نگرند آن کنند | |
کوشش پوشیده کن اندر شراب | تا نشود رکن شریعت خراب | |
شاه بدین گونه به فرزند خویش | داد بسی زاد نو از پند خویش |