امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شبی داده جهان را زیور و روز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (شبی داده جهان را زیور و روز) از امیر خسرو دهلوی |
' |
شبی داده جهان را زیور و روز | مهی چون آفتاب عالم افروز | |
فلک نوری که گرد آورده از مهر | از آن گلگونه کرده ماه را چهر | |
مهی خورشید وام از نور جاوید | دو چندان باز داده وام خورشید | |
به خواب خوش جهانی آرمیده | ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده | |
زمستان و هوای آنکه مشتاق | نباشد یک نفش از جفت خود طاق | |
نهانی وعده محکم گشت خان را | که با هم یک تنی باشد دو جان را | |
همان شب ز اتفاق بخت ناگاه | طلب شد شاه بانو را به درگاه | |
شد آن مستورهی عصمت برآن سوی | به مسند کرده بهر بندگی روی | |
ازین سو یافت فرصت عاشق مست | خضر خان کاب خضر آرد فرادست | |
به بیصبری شده زان شمع سرکش | چو پروانه که پا کوبد بر آتش | |
نه دل بر جا که غم را پای دارد | نه صبران که دل بر جای دارد | |
پرستاران محرم نیز زین درد | دمیده، در چراغ جان، دم سرد | |
چنان میخواست رفتن جانب ماه | کزان عقرب دشی کم گردد آگاه | |
چو دخت الپخان بد جفت این طاق | برادرزادهی بانوی آفاق | |
که گر در حضرت بانوی معصوم | شود رمزی از آن دیباچه معلوم | |
کند عون برادرزادهی خویش | شود آزرده از فرزند دل ریش | |
دهد دوری فزونتر همدمان را | بود بیم سیاست محرمان را | |
وز آن سو چشم در ره مانده دلبند | که یارب کی به چشم آید خداوند | |
به خود میگفت کشت این ماهتابم | که شب رفت و نیامد آفتابم | |
پرستاران او نیز اندرین غم | چو مرغ کنده پر افتاده پر کم | |
در آن مهتاب روشن، خان بی صبر | همی جست آسمان را پاره ابر | |
به درد دل تمنایی همی پخت | به سوز سینه سودایی همی پخت | |
نیازی از دل شوریده میکرد | دعا میخواند و آب دیده میکرد | |
از آن جا کاه عاشق فتح درهاست | نیاز دردمندان را اثرهاست | |
قبول افتاد در حضرت نیازش | به کام دل شد اختر کار سازش | |
برامد تیره ابری ناگه از غیب | همه گلهای انجم کرده در جیب | |
گرفت از پیش گردون پرده داری | نهان شد ماه در شبگون عماری | |
کنیزی پاسبان را کرد بر راه | که گر آید کسی از بانوی شاه | |
بگوئی کاینک است آن بخت بیدار | به خواب خوش چو بیداران خبر دار | |
چو خان کرد این وصیت پاسبان را | به پاس کار خود خوش کرد جان را | |
در آن ظلمات شد عزم نهانی | خضر را سوی آب زندگانی | |
چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست | به خلوت وعده با دل خواه شد راست | |
از آن سو در رسید آن دلستان نیز | بهار تازه و سرو جوان نیز | |
گل کر نه به نزدش بود چندی | دهان هر گلی در نیم خندی | |
نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار | که با آن بود بوی یار هم یار | |
چو آن بو، در دماغ خان درون رفت | نسیم جان به مغز جان درون رفت | |
چو زنبوران گل زان بوی شد مست | بدان نزدیک کافتد چون گل از دست | |
نه اسباب صبوری مانده جان را | نه یارای سخن گفتن زبان را | |
ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز | به یکدیگر نظرها داشته تیز | |
دو دیده چار گشته گاه دیدار | بدیدن زیر منت مانده هر چار | |
دو مردم در دو چشم یکدگر نور | چو دو دیده به یک جا و ز هم دور | |
دو طاوس جوان با هم رسیده | ولی طاوس هر دو پر بریده | |
دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند | به بوی یکدگر از دور خرسند | |
دو شمع شکر افشان شب افروز | ز سوز یکدگر افتاده در سوز | |
دو بیدل رو برو آورده مشتاق | نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق | |
به تاراج طبیعت حیرت و شرم | کجا بازار رعنایی شود گرم | |
عجب حالی زلال از چشمه جسته | جگرها را تشنه، لبها مهر بسته | |
کمان داران رغبت تیر در شست | نه امکان زدن بر آهوی مست | |
هوای دل همیکرد از درون جوش | تحیر بانگ بر میزد که خاموش | |
جوان شیری ز کار خویش خندان | که صیدش پیش و او بربسته دندان | |
وز آن سو نازنین با جان پر جوش | ز حیرت ناز را کرده فراموش | |
نشسته هر دو دلدار وفا جوی | چو دو آیینه با هم روی در روی | |
دل شیر ژیان تا قوتی داشت | عنان شیری از پنجه نگزاشت | |
چو طاقت طاق شد در سینهی چاک | به بیهوشی فرو غلطید در خاک | |
چو افتاد آن نهال تازه و تر | صنم خود بود شاخ سبز بی بر | |
سر اندر پای خضر نازنین سود | ز سودای خضر، صفراش بربود | |
پرستاران چو چشم آن سو فگندند | به ناخن روی و وز سر موی کندند | |
ز هول اندر پریشانی فتادند | ز چشم اشک پشیمانی گشادند | |
نمودند اندر آن حالت شتابی | زدند آن سبزه و گل را گلابی | |
چو زان صفرا دمی هشیار گشتند | همان غم را دگر غمخوا رگشتند | |
شده هر دو بحال خویشتن گم | که چون گردد ازینسان حال مردم | |
کنیزان راهم آمد جان به تن باز | که بد هر یک زبان بسته دهن باز | |
بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی | نبود از کام دل جان را سپاسی | |
بسوز سینه دو یار وفادار | وداع یکدگر کردند ناچار | |
ز دل بر چهره خون انداز گشتند | پس از هم دیده پر خون باز گشتند | |
جگر پر خون و جانها پر هوس بود | قدم میرفت و روها باز پس بود | |
خضر گوئی که اسکندر هوس گشت | که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت |