امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری)/بدو گفت کاری ز رای بلند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (از آیینه سکندری) (بدو گفت کاری ز رای بلند) از امیر خسرو دهلوی |
' |
بدو گفت کاری ز رای بلند | توقع همین باشد از هوشمند | |
ولیکن مراد من این بود و بس | که یک چند با تو برارم نفس | |
ز داناییت بهره پر برم | ز دریا صفد وز صدف در برم | |
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ | تواضع ز تو نیست ما را دریغ | |
گر از زحمت ما نیایی ستوه | کنون پنجهی ما و دامان کوه | |
طریقی نما از خبر داشتن | که بتوانم این بار برداشتن | |
بخشنودی کرد گارم درار | که خشنود باد از تو هم کردگار | |
حکیم از چنان خواهش زیر کان | برون جست روشن چو تیر از کمان | |
به پوز شکری گفت کای کدخدای | ترا راست گویم به فرهنگ ورای | |
نخست آنچه فرض است بر شهریار | همان شد کز ایزد بود ترس کار | |
بهر شادمانی و تیمارها | به یزدان حوالت کند کارها | |
به نیرنگ این پنج روزه خیال | که نادان نهد نام او ملک و مال | |
نیندازد اندر سر آن باد را | که زد لطمه فرعون و شداد را | |
چو دادت خدا آنچه داری به دست | خدا را پرست و مشو خودپرست | |
بهر کار ازان کس طلب یاوری | که دارد نهان باخدا داوری | |
شهی کو خود از شرب می شد خراب | ازو کی عمارت شود خاک و آب | |
کسی از خود آگه نباشد دمش | چه آگاهی از جمله عالمش | |
نگویم که خم خانه را بند کن | به نان پاره معده خرسند کن | |
ولیکن چنان خور گرت درخورد | که تو میخوری نی ترا میخورد | |
چو خواب ایدت بر سر تخت خود | بیاموز بیداری از بخت خود | |
تو بیدار باش اشکار و نهان | که از پاست آباد خسبد جهان | |
بخسب و به خواب جوانی مخسب | وگر خود توان تا توانی مخسب | |
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه | که نی تیغ رنجه شود نه سپاه | |
به مشت اندرون تیغ را جای کن | ولی رای را کار فرمای کن | |
مکش سر ز رایی که به خرد زند | که پیل حرون بر صف خود زند | |
ورت دل ز یزدان بود زورمند | نه نیز محتاج رای بلند | |
چو قادر شدی چیره را ریز خون | مزن دشنه را بستگان زبون | |
به تیمار خدمتگران کن بسیچ | زبد خدمتان نیز دامن مپیچ | |
سپهدار باید خداونت تخت | که بیبرگ برکنده باشد درخت | |
متاع جهان است باد روان | گره بر زدن باد را چون توان | |
گر امروز نبود ز فردا هراس | چه نیکو ترا دولت بی قیاس | |
دد و دام کافزون و کم میدوند | به مزدوری یک شکم می دوند | |
ندارد به جز آدمی این شمار | که یک تن دهد طعمهی صد هزار | |
دم صبح کاذب بود زود میر | ولی صبح صادق شد آفاق گیر | |
کسی کن زبر دست بر زیر دست | کن در زیر دستان نیارد شکست | |
به انصاف نه سکهی دادها | ستم را بیند از بنیادها | |
چه رانی ز داد فریدون سخن | تو نو باش گر شد فریدون کهن | |
به عهد خود آن نغز به کایستی | که در عهدهی دیگران نیستی | |
منه بر بدی کارها را اساس | که کس گاه نفرین نگوید سپاس | |
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ | به هر پایه باشد شمارش بزرگ | |
چو کردی درخت از پی میوه پست | جز آن میوه دیگر نیاید بدست | |
یکی را از ان کرد یزدان بلند | که باشند ازو دیگران بی گزند | |
پیچ از ستم دست بیچارگان | ستم کن ولی بر ستمگارکان | |
برون کن ز پای کسی خار خویش | که نتواندت گفتن آزار خویش | |
حذر کن ز تیری که آن بد زنی | به غیری گشایی و بر خود زنی | |
گر از آهنین قلعه داری پناه | مباش ایمن از ناوک دادخواه | |
نمانند در ملک و دولت دراز | مگر زور مندان عاجر نواز | |
بدانگونه کن گرد گیتی خرام | که دریا بی اسرار گیتی تمام | |
نگارندهی لوح این داستان | چنین راست کرد از خط راستان | |
که چون فتح اسکندر چیره دست | در آورده گردن کشان را شکست | |
به فیروزی آفاق را کرد رام | به شمشیر بگرفت عالم تمام | |
چو از ربع مسکون بپرداخت کار | تمنای دریاش گشت آشکار | |
برون برد ازین خطه خاک بخش | به دریای مغرب رسانید رخش | |
جهان دیدگان را طلب کرد پیش | سخن گفت ز اندازهی کار خویش | |
که چون من به نیروی یزدان پاک | قوی دست گشتم برین نطع خاک | |
بگوی زمین دست بردم به پیش | به چوگان همت کشیدم به خویش | |
نماند از بساط زمین، هیچ جای | که نسپرد شب رنگ من زیر پای | |
کنونم چنان در دل آمد هوس | که در جویم از قعر دریا و بس | |
نشینم به اب اندرون چند گاه | کنم در عجبهای دریا نگاه | |
بباید ز همت مدد خواستن | طلسمی به حکمت بر آراستن | |
بدانش ز صافی ترین جوهری | مصفا بر انگیختن پیکری | |
گه دروی کند چون نشیننده جای | جهان بیند از جام گیتی نمای | |
حکیمان به فرمان شاه جهان | به پوزش گری تازه گردندشان | |
بزرگان نهادند بر خاک سر | ستایش گرفتند بر تاجور | |
که ای خاک بوس جناب تو بخت | ز پای تو نیروی بازوی تخت | |
دو نوبت گرفتن سراسر زمین | نه باشد در اندازهی آدمین | |
بدین بس کن وزین زیادت مپوی | همه آرزو را نهایت مجوی | |
ز دریا کسی دید غواص کور | که گوهر برون آرد از آب شور | |
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب | به جان کندن افتد چو مردم در آب | |
مکن آتش و بار خود را فزون | که خاکی نگنجد به آب اندرون | |
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد | ز درج دهن کان گوهر گشاد | |
که اقبال چون گشت هم پشت من | کلید جهان داد در مشت من | |
بسی پی فشردم به جویندگی | که شویم لب از چشمه زندگی | |
سرانجام من چون ببایست مرد | زمانه بدان آبخور ره نبرد | |
به روزی توان باده زین طاس خورد | که اسکندرش جست، الیاس خورد | |
گرم جاودان کردی ایزد برات | نماندی لبم تشنه ز آب حیات | |
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب | ز محرومی آب حیوان چه عیب | |
چو مردم ندارد گریز از هلاک | چه در قعر دریا چه بر روی خاک | |
نیابم ازین پند بیهوده تنگ | که از موج دریا نترسد نهنگ | |
چو دانندگان را یقین گشت حال | که در مغز شه محکم است این خیال | |
زند از ضمیر خردمند خویش | نفس بر مزاج خداوند خویش | |
سکندر چو بشنید گفتارشان | نوازشگ ری کرد بسیارشان | |
به بخشش در گنج را باز کرد | زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد | |
به فرمان فرمانده روزگار | ارسطوی دانا در آمد به کار | |
به فرمود کاسباب کشتی کنند | نشیننده راز و بهشتی کنند | |
هنرپیشگان پیشه برداشتند | نمودند هرچ از هنر داشتند | |
کشیدند کشتی به دریا کنار | به سال کم و بیش پیش از هزار | |
اساسی که بر آب داند ستاد | شتابنده کوهی ز آسیب باد | |
چو شد جمله اسباب کشتی تمام | شتابنده شد شاه دریا خرام | |
ز آب از نمایان دریا پژوه | طلب کرد هشیاری از هر گروه | |
به فرمود تا پیشوایان تخت | ز صحرا به دریا کشیدند رخت | |
چهل ساله ترتیب راه دراز | که باشد بدان آدمی را نیاز | |
ز حیوان و از مردم و از گیا | اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا | |
خبر کش بسی مرغ کردون گرای | سبق بر ده ز اندیشهی تیز پای | |
کزیشان همه سه عقاب سیاه | که روزی شتابنده یک ماهه راه | |
سه سال تمام آنچه پرداختند | سه ماهش به کشتی در انداختند | |
کسی را که دید از تردد خلاص | به همراهی خویشتن کرد خاص | |
گراینده را سوی دریای شور | به رغبت روان کرد بر راه دور | |
به فارغ دلی زان بهشتی سواد | توکل کنان پا به کشتی نهاد | |
چپ و راستش خضر و الیاس هم | پس و پیش ارسطو بلیناس هم | |
فلاطون و دانندگان دگر | به همراهی خاص بسته کمر | |
بجنبید کشتی از آسیب موج | بر امد سر باد بانها به اوج | |
چو رفتند زانگونه با رود و جام | به دریا درون پنج ساله تمام | |
به جایی رسیدند لرزان چو بید | که باز آمدن را نباشد امید | |
چو هر کس دران حال بی چارگی | به حیرت فرو ماند یک بارگی | |
کسانی کز ایزد خبر داشتند | نیایش کنان دست برداشتند | |
چو دادند قفل دعا را کلید | کلید در چاره آمد پدید | |
شبانگه که برقع برافگنده ماه | بپوشید گیتی حریر سیاه | |
که در گوشهی خلوتش ناگهان | سروشی پدیدار گشت از نهان | |
جوانی به کردار سرو بلند | رخ فرخ و پیکر ارجمند | |
فرشته ولیکن به شکل آدمی | نه مردم ولی صورت مردمی | |
جمالی که نتوان نظر کرد دور | ز سیمای پاکش همی ریخت نور | |
برو تازگی کرد شه را سلام | شهش داد پاسخ به عذر تمام | |
بدو گفت کای سر به سر نور پاک | تنت دور ز آلایش آب و خاک | |
فرشته که گویند ما ناتویی | که مردم نباشد بدین نیکویی | |
وگر مردمی چون درون آمدی؟ | که مردم ندیدت که چون آمدی؟ | |
سروش خجسته سخن در گرفت | ز راز نهان پرده را بر گرفت | |
گر آسایشی خواهی از روزگار | جمال عزیزان غنیمت شمار | |
دل از روی هم صحبتان شاد کن | به نقل و به می مجلس آباد کن | |
به جمعیت دوستان روی نه | پراکندگی را به یک سوی نه | |
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار | که دوری خود افتد سرانجام کار | |
چو لابد جداییست از بعد زیست | به عمدا جدا زیستن ابر چیست | |
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست | کنون رفته را باز جستن خطاست | |
بزرگان پس رفته نشتافتند | که بسیار جستند و کم یافتند | |
نه بعد از شدن باز گردد زمان | نه تیری که بیرون پرید از کمان | |
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی | چه داری خبر زان حریفان می؟ | |
به شادی کجا میگذارند گام | سفر تا چه جایست و منزل کدام؟ | |
کجا روز راحت فزون میکنند؟ | شب آسایش خواب چون میکنند؟ | |
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟ | به ریحان و می مهمان کهاند؟ | |
کدام آب دیده است در جویشان | دل ما چگونه است پهلویشان | |
فغان زان حریفان صحبت گسل | که یک ره ز ما بر گرفتند دل | |
بگفتا که گر پرسی از من صواب | سروشم ز یزدان موکل بر آب | |
چو در سختی افتاد کار شما | به من داد غیب اختیار شما | |
میندیش ازین پس ز دریای ژرف | که دادت قضا دستگاه شگرفت | |
درین پرده کاندیشهی کار تست | درون رو که یزدان نگهدار تست | |
منت همره و ایزدت رهنمای | که بنماید و بازت آرد به جای | |
به فرمود فرمانده روم و زنگ | که در جنبش کشتی آید درنگ | |
فگندند هر سوی لنگر در آب | فرو شد سر بادبانها به خواب | |
سکندر بر آهنگ کاری که داشت | برو ریخت از دل شماری که داشت | |
به دستور دانا که در کار بود | وصیت نمود آنچه ناچار بود | |
که ما را هوسهای ناسودمند | ز راه سلامت چو یک سو فگند | |
سزد گر شما را ز من فتنه جوی | ز بهر سلامت بتابید روی | |
چو من زیر دریا کنم جای خویش | به کام نهنگان نهم پای خویش | |
به امید جان بخش گیتی پناه | مرا تا به صد روز بینند راه | |
گر آیم برون زین ره پر هراس | شناسم حق مردم حق شناس | |
وگر باشد آسیبی از روزگار | قضا را به یک چون من صد هزار | |
شما جانب خانه گردید باز | من و قعر دریا و راه دراز | |
چو شه را دل آسود زان بسته عهد | برایین مهدی درآمد به مهد | |
بیاورد آن شیشه را بعد از ان | نشست اندران شاه عالی مکان | |
چو شیشه معلق شد اندر طناب | برآبش نهادند همچون حباب | |
شکنج رسنها گشادند باز | اجل را سپردند رشته دراز | |
سکندر به مهد اندرون ترسناک | چه باشد به دریا یکی مشت خاک | |
سروشش بپرسید کای نیک بخت | چه بودت رها کردن تاج و تخت | |
جهاندار گفت ای مبارک نفس | نماند خرد چون دراید هوس | |
نیوشندهی آسمانی سرشت | شد از تازه روی چو باغ بهشت | |
گشاد ابرو از روی خورشید وش | به پاسخ دل شاه را کرد خوش | |
که دل را فراهم کن ای سرفراز | که بردارد این رنجها را دراز | |
کنون باز کن دیدهی پیش بین | تمنای اندیشهی خویش بین | |
بگفت این و برداشت بانگ بلند | که زلزال در قعر دریا فگند | |
میانجی دران معرض عمرگاه | چو شکل دگر دید سیمای شاه | |
بخندید در پردهی کردش سوال | که چون دیدی این پرده پر خیال؟ | |
بخاطر هنوز این تمنا کنی | کزین گونه لختی تماشا کنی | |
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس | هراسی که بودست جای هراس | |
هم از عاجزی پشت را خم نکرد | ز نیروی دل ذرهیی کم نکرد | |
بدو گفت کای بر نهان پردهدار | درین پرده دیگر چه داری بیار | |
به پاسخ سروش پسندیده گفت | که دانسته را بر تو نتوان گفت | |
چنین روشنم گشت ز الهام غیب | کت از نقد هستی نهی گشت جیب | |
سبک شو که جای گرانیت نیست | زمانی فزون زندگانیست نیست | |
تو با آنکه دیدی عجبها بسی | من از تو ندیدم عجبتر کسی | |
وگر باشدت زین عجبتر نیاز | یکی دنده بر بند و بگشای بار | |
ملک گوش بر گفت همدم نهاد | بفرمان او دیده بر هم نهاد | |
چو بگشاد چشم و چش و راست دید | همان دید چشمش که می خواست دید | |
چو دیده شگفته بهاری بر آب | برون جست از برج چون آفتاب | |
چو الیاس و خضر آگهی یافتند | سوی مونس خویش بشتافتند | |
کشیدند قارو ره را بر زیر | نه قار و ره بان کان یاقوت و زر | |
متاعی که در درج گنجینه بود | مصور خیالی در آیینه بود | |
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ | برامد چو یوسف ز زندان تنگ | |
گرامی تنش باز مانده ز زور | نمک وار بگداخته ز آب شور | |
سکندر که گیتی خداوند بود | به هم صحبتان دیر پیوند بود | |
چو هنگام رفتن فراز آمدش | به دیدار خویشان نیاز آمدش | |
ازان مژدهی خوش که دادش سروش | سرشکش ز شادی برامد به جوش | |
به فرمان فرمانروای جهان | روان گشت کشتی ز جای چنان | |
دوم روز کز چرخ در گشت روز | نگون گشت خورشید گیتی فروز | |
شتابنده کشتی بهرسو قطار | که پیدا شد از دور دریا کنار | |
فرومانده بینندهی رهگرای | به حیرت دران کار حیرت فزای | |
که راهی بران دوری دیر باز | چگونه برین زودی آیند باز | |
همه کس دری از تعجب گشاد | مگر پاک دینان پاک اعتقاد | |
چو دیدند صحرا نشینان ز دور | درفشان درفش سکندر ز دور | |
ز هر جانبی آدمی خیل خیل | شتابنده شده سوی دریا چو سیل | |
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز | کرانه چو دریا درامد به لرز | |
سکندر چو بر شط دریا رسید | خروش سپه بر ثریا رسید | |
چو آسوده گشتند لختی ز جوش | در امد به سرهای شوریده هوش | |
جهاندار منزل به خرگاه جست | ز صحرا سوی بارگه راه جست | |
به فرمود کز خاصگان سرای | به جز خاصگان کس نماند به جای | |
چنین گفت با پیشوایان کار | که ما را دگر گونه شد روزگار | |
نگون می شود کوکب تابناک | فرو میرود آفتابم به خاک | |
مرا در سه تدبیر یاری کنید | درین هر سه کار استواری کنید | |
نخستین وصیت درین داوری | به فرزند خود بایدم یاوری | |
که در قصر من اوست رخشنده باغ | هم از گوهر من فروزد چراغ | |
دوم آنکه بر عزم صحرای راز | چو در مهد عصمت کنم پا دراز | |
دراندم که غلطم به صندوق پست | ز صندوق بیرون کنندم دو دست | |
که تا چون به خانه گرایم ز راه | کند هر که بیند به حیرت نگاه | |
که چون من ولایت ستانی شگرفت | ز نطع زمین تا به دریای ژرف | |
ز چندین زر و گوهر بی شمار | نهی دست رفتم سرانجام کار | |
سوم آنکه چون نوبت آن شود | که تن در دل خاک مهمان شود | |
در اسکندریه که جای من است | بنا کرده رسم و رای من است | |
گرایندم از تخت زر در مغاک | ودیعت سپارند خاکی به خاک | |
دو سه روز در زندگی داشت بهر | همی زد نفس با بزرگان دهر | |
چو با استواران قوی کرد عهد | ز ایوان خاکی برون برد مهد | |
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب | فرو ریخت چشمش به زندان خواب | |
جریده کشایان تاریخ ساز | به چندین نمط بستهاند این طراز | |
چو کردم بهر نامهی باز جست | چنان بود نزدیک بعضی درست | |
که رخشنده خورشید گیتی خرام | برامد ز روم و فرو شد به شام | |
گروهی دگر کردهاند اتفاق | که در حد بابل شد از خویش طاق | |
اگر دانشی داری ای نیک رای | یکی گرد اندیشه خود گرای | |
نگه کن درین چرخ دولاب گرد | که چون هر زمان می برد آب مرد | |
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد | چه سرها که در خاک خواری سپرد | |
کسی این ماجرا زو نپرسید باز | کزین ره نوشتن چه داری نیاز | |
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور | ز گردندگی نیست یک لحظه دور | |
رواقی برآورد از خاک و آب | چو شد ساخته باز گردد خراب | |
یکی باز کن پرده زین خاک زرد | که دیبای چینی بینی اندر نورد | |
هر آن لاله و گل که در گلشنی است | بناگوش و رخسار سیمین تنی است | |
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت | که ناگه ز خاک سیه باد گشت | |
بسا در که گم شد درین خاک پست | که از خاک جز خاک نامد بدست | |
بسا تن که او بار صندل نبرد | که در زیر انبار گل شد چو مرد | |
بنایی کسی از گل براری بر آب | بسی بر نیامد که گردد خراب | |
چو در کیسه مردم این نقد خاص | ز تاراج دزدان ندارد خلاص | |
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ | که جز نام نیکو بدانیم هیچ | |
به معشوق یک شب چه باشیم شاد | که مهمان غیری شود بامداد | |
مکن میل این خاک چون ناکسان | که پیوند او نیست جز با خسان | |
مباش از نوای فلک نا شکیب | که چشمش چو هندوست آهو فریب | |
شنیدم که لقمان دانش پژوه | که آمد ز بس زندگانی به ستوه | |
دران عمر کز نه صد افزونش بود | قد از حجره یک نیمه بیرونش بود | |
عمارت نکرد آن قدر در خراب | که ایمن بود ز ابرو از آفتاب | |
فراوانش گفتند برنا و پیر | که هر دم ز مسکن ندارد گزیر | |
بگفتا که از بهر اندک نزول | نشاید شدن میهمان فضول | |
چو در خانه مهمان فضولی کند | دل میزبان زو ملولی کند | |
اساسی چه باید به عیوق برد | که فردا به بیگانه خواهی سپرد |