شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان هفتخوان اسفندیار ۲ | شاهنامه (داستان هفتخوان اسفندیار ۳) از فردوسی |
داستان رستم و اسفندیار ۱ |
چنین است کردار گردنده دهر | گهی نوش یابیم ازو گاه زهر | |
چه بندی دل اندر سرای سپنج | چو دانی که ایدر نمانی مرنچ | |
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار | به کیوان برآورد ز ایوان دمار | |
بفرمود تا شمع بفروختند | به هر سوی ایوان همی سوختند | |
شبستان او را به خادم سپرد | ازان جایگه رشتهتایی نبرد | |
در گنج دینار او مهر کرد | به ایوان نبودش کسی هم نبرد | |
بیامد سوی آخر و برنشست | یکی تیغ هندی گرفته به دست | |
ازان تازی اسپان کش آمد گزین | بفرمود تا برنهادند زین | |
برفتند زانجا سد و شست مرد | گزیده سواران روز نبرد | |
همان خواهران را بر اسپان نشاند | ز درگاه ارجاسپ لشکر براند | |
وز ایرانیان نامور مرد چند | به دژ ماند با ساوهی ارجمند | |
چو من گفت از ایدر به بیرون شوم | خود و نامدارن به هامون شوم | |
به ترکان در دژ ببندید سخت | مگر یار باشد مرا نیکبخت | |
هرانگه که آید گمانتان که من | رسیدم بدان پاکرای انجمن | |
غو دیده باید که از دیدگاه | کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه | |
چو انبوه گردد به دژ بر سپاه | گریزان و برگشته از رزمگاه | |
به پیروزی از بارهی کاخ پاس | بدارید از پاک یزدان سپاس | |
سر شاه ترکان ازان دیدگاه | بینداخت باید به پیش سپاه | |
بیامد ز دژ با سد و شست مرد | خروشان و جوشان به دشت نبرد | |
چو نزد سپاه پشوتن رسید | برو نامدار آفرین گسترید | |
سپاهش همه مانده زو در شگفت | که مرد جوان آن دلیری گرفت | |
چو ماه از بر تخت سیمین نشست | سه پاس از شب تیره اندر گذشت | |
همی پاسبان برخروشید سخت | که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت | |
چو ترکان شنیدند زان سان خروش | نهادند یکسر به آواز گوش | |
دل کهرم از پاسبان خیره شد | روانش ز آواز او تیره شد | |
چو بشنید با اندریمان بگفت | که تیره شب آواز نتوان نهفت | |
چه گویی که امشب چه شاید بدن | بباید همی داستانها زدن | |
که یارد گشادن بدین سان دو لب | به بالین شاهی درین تیرهشب | |
بباید فرستاد تا هرک هست | سرانشان به خنجر ببرند پست | |
چه بازی کند پاسبان روز جنگ | برین نامداران شود کار تنگ | |
وگر دشمن ما بود خانگی | بجوی همی روز بیگانگی | |
به آواز بد گفتن و فال بد | بکوبیم مغزش به گوپال بد | |
بدین گونه آواز پیوسته شد | دل کهرم از پاسبان خسته شد | |
ز بس نعره از هر سوی زین نشان | پر آواز شد گوش گردنکشان | |
سپه گفت کواز بسیار گشت | از اندازهی پاسبان برگذشت | |
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم | ازان پس برین چاره افسون کنیم | |
دل کهرم از پاسبان تنگ شد | بپیچید و رویش پر آژنگ شد | |
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه | دل من پر از رنج شد جان تباه | |
کنون بیگمان باز باید شدن | ندانم کزین پس چه شاید بدن | |
بزرگان چنین روی برگاشتند | به شب دشت پیکار بگذاشتند | |
پس اندر همی آمد اسفندیار | زرهدار با گرزهی گاوسار | |
چو کهرم بر بارهی دژ رسید | پس لشکر ایرانیان را بدید | |
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار | چه ماندست با گرد اسفندیار | |
همه تیغها برکشیم از نیام | به خنجر فرستاد باید پیام | |
به چهره چو تاب اندر آورد بخت | بران نامداران ببد کار سخت | |
دو لشکر بران سان برآشوفتند | همی بر سر یکدگر کوفتند | |
چنین تا برآمد سپیدهدمان | بزرگان چین را سرآمد زمان | |
برفتند مردان اسفندیار | بران نامور بارهی شهریار | |
بریده سر شاه ارجاسپ را | جهاندار و خونیز لهراسپ را | |
به پیش سپاه اندر انداختند | ز پیکار ترکان بپرداختند | |
خروشی برآمد ز توران سپاه | ز سر برگرفتند گردان کلاه | |
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
بدانست لشکر که آن جنگ چیست | وزان رزم بد بر که باید گریست | |
بگفتند رادا دلیرا سرا | سپهدار شیراوژنا مهترا | |
که کشتت که بر دشت کین کشته باد | برو جاودان روز برگشته باد | |
سپردن کرا باید اکنون بنه | درفش که داریم بر میمنه | |
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه | مبادا کلاه و مبادا سپاه | |
سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز | ز خلج پر از درد شد تا طراز | |
ازان پس همه پیش مرگ آمدند | زرهدار با گرز و ترگ آمدند | |
ده و دار برخاست از رزمگاه | هوا شد به کردار ابر سیاه | |
به هر جای بر تودهی کشته بود | کسی را کجا روز برگشته بود | |
همه دشت بیتن سر و یال بود | به جای دگر گرز و گوپال بود | |
ز خون بر در دژ همی موج خاست | که دانست دست چپ از دست راست | |
چو اسفندیار اندر آمد ز جای | سپهدار کهرم بیفشارد پای | |
دو جنگی بران سان برآویختند | که گفتی بهمشان برآمیختند | |
تهمتن کمربند کهرم گرفت | مر او را ازان پشت زین برگرفت | |
برآوردش از جای و زد بر زمین | همه لشکرش خواندند آفرین | |
دو دستش ببستند و بردند خوار | پراگنده شد لشکر نامدار | |
همی گرز بارید همچون تگرگ | زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ | |
سر از تیغ پران چو برگ از درخت | یکی ریخت خون و یکی یافت تخت | |
همی موج زد خون بران رزمگاه | سری زیر نعل و سری با کلاه | |
نداند کسی آرزوی جهان | نخواهد گشادن بمابر نهان | |
کسی کش سزاوار بد بارگی | گریزان همی راند یکبارگی | |
هرانکس که شد در دم اژدها | بکوشید و هم زو نیامد رها | |
ز ترکان چینی فراوان نماند | وگر ماند کس نام ایشان نخواند | |
همه ترگ و جوشن فرو ریختند | هم از دیدهها خون برآمیختند | |
دوان پیش اسفندیار آمدند | همه دیده چون جویبار آمدند | |
سپهدار خونریز و بیداد بود | سپاهش به بیدادگر شاد بود | |
کسی را نداد از یلان زینهار | بکشتند زان خستگان بیشمار | |
به توران زمین شهریاری نماند | ز ترکان چین نامداری نماند | |
سراپرده و خیمه برداشتند | بدان خستگان جای بگذاشتند | |
بران روی دژ بر ستاره بزد | چو پیدا شد از هر دری نیک و بد | |
بزد بر در دژ دو دار بلند | فرو هشت از دار پیچان کمند | |
سر اندریمان نگونسار کرد | برادرش را نیز بر دار کرد | |
سپاهی برون کرد بر هر سوی | به جایی که آمد نشان گوی | |
بفرمود تا آتش اندر زدند | همه شهر توران بهم بر زدند | |
به جایی دگر نامداری نماند | به چین و به توران سواری نماند | |
تو گفتی که ابری برآمد سیاه | ببارید آتش بران رزمگاه | |
جهانجوی چون کار زان گونه دید | سران را بیاورد و می درکشید | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | ازان چاره و چنگ چندی براند | |
بر تخت بنشست فرخ دبیر | قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر | |
نخستین که نوک قلم شد سیاه | گرفت آفرین بر خداوند ماه | |
خداوند کیوان و ناهید و هور | خداوند پیل و خداوند مور | |
خداوند پیروزی و فرهی | خداوند دیهیم و شاهنشهی | |
خداوند جان و خداوند رای | خداوند نیکیده و رهنمای | |
ازو جاودان کام گشتاسپ شاد | به مینو همه یاد لهراسپ باد | |
رسیدم به راهی به توران زمین | که هرگز نخوانم برو آفرین | |
اگر برگشایم سراسر سخن | سر مرد نو گردد از غم کهن | |
چه دستور باشد مرا شهریار | بخوانم برو نامهی کارزار | |
به دیدار او شاد و خرم شوم | ازین رنج دیرینه بیغم شوم | |
وزان چارههایی که من ساختم | که تا دل ز کینه بپرداختم | |
به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند | جز از مویه و درد و ماتم نماند | |
کسی را ندادم به جان زینهار | گیا در بیابان سرآورد بار | |
همی مغز مردم خورد شیر و گرگ | جز از دل نجوید پلنگ سترگ | |
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد | زمین گلشن شاه لهراسپ باد | |
چو بر نامه بر مهر اسفندیار | نهادند و جستند چندی سوار | |
هیونان کفکافگن و تیزرو | به ایران فرستاد سالار نو | |
بماند از پی پاسخ نامه را | بکشت آتش مرد بدکامه را | |
بسی برنیامد که پاسخ رسید | یکی نامه بد بند بد را کلید | |
سر پاسخ نامه بود از نخست | که پاینده بادآنک نیکی بجست | |
خرد یافته مرد یزدان شناس | به نیکی ز یزدان شناسد سپاس | |
دگر گفت کز دادگر یک خدای | بخواهیم کو باشدت رهنمای | |
درختی بکشتم به باغ بهشت | کزان بارورتر فریدون نکشت | |
برش سرخ یاقوت و زر آمدست | همه برگ او زیب و فر آمدست | |
بماناد تا جاودان این درخت | ترا باد شادان دل و نیکبخت | |
یکی آنک گفتی که کین نیا | بجستم پر از چاره و کیمیا | |
دگر آنک گفتی ز خون ریختن | به تنها به رزم اندر آویختن | |
تن شهریاران گرامی بود | که از کوشش سخت نامی بود | |
نگهدار تن باش و آن خرد | که جان را به دانش خرد پرورد | |
سه دیگر که گفتی به جان زینهار | ندادم کسی را ز چندان سوار | |
همیشه دلت مهربان باد و گرم | پر از شرم جان لب پر آوای نرم | |
مبادا ترا پیشه خون ریختن | نه بیکینه با مهتر آویختن | |
به کین برادرت بی سی و هشت | از اندازه خون ریختن درگذشت | |
و دیگر کزان پیر گشته نیا | ز دل دور کرده بد و کیمیا | |
چو خون ریختندش تو خون ریختی | چو شیران جنگی برآویختی | |
همیشه بدی شاد و به روزگار | روان را خرد بادت آموزگار | |
نیازست ما را به دیدار تو | بدان پر خرد جان بیدار تو | |
چه نامه بخوانی بنه بر نشان | بدین بارگاه آی با سرکشان | |
هیون تگاور ز در بازگشت | همه شهر ایران پرآواز گشت | |
سوار هیونان چو باز آمدند | به نزد تهمتن فراز آمدند | |
چو آن نامه برخواند اسفندیار | ببخشید دینار و برساخت کار | |
جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند | همه گنج خویشان او برفشاند | |
سپاهش همه زو توانگر شدند | از اندازهی کار برتر شدند | |
شتر بود و اسپان به دشت و به کوه | به داغ سپهدار توران گروه | |
هیون خواست از هر دری دههزار | پراگنده از دشت وز کوهسار | |
همه گنج ارجاسپ در باز کرد | به کپان درم سختن آغاز کرد | |
هزار اشتر از گنج دینار شاه | چو سیسد ز دیبا و تخت و کلاه | |
سد از مشک و ز عنبر و گوهران | سد از تاج وز نامدار افسران | |
از افگندنیهای دیبا هزار | بفرمود تا برنهادند بار | |
چو سیسد شتر جامهی چینیان | ز منسوج و زربفت وز پرنیان | |
عماری بسیچید و دیبا جلیل | کنیزک ببردند چینی دو خیل | |
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو | میانها چو غرو و به رفتن تذرو | |
ابا خواهران یل اسفندیار | برفتند بت روی سد نامدار | |
ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج | ببردند بامویه و درد و رنج | |
دو خواهر دو دختر یکی مادرش | پر از درد و با سوک و خسته برش | |
همه بارهی شهر زد بر زمین | برآورد گرد از بر و بوم چین | |
سه پور جوان را سپهدار گفت | پراگنده باشید با گنج جفت | |
به راه ار کسی سر بپیچد ز داد | سرانشان به خنجر ببرید شاد | |
شما راه سوی بیابان برید | سنانها چو خورشید تابان برید | |
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر | بیابم شما ره مپویید دیر | |
نخستین بگیرم سر راه را | ببینم شما را سر ماه را | |
سوی هفتخوان آمد اسفندیار | به نخجیر با لشکری نامدار | |
چو نزدیک آن جای سرما رسید | همه خواسته گرد بر جای دید | |
هوا خوشگوار و زمین پرنگار | تو گفتی به تیر اندر آمد بهار | |
وزان جایگه خواسته برگرفت | همی ماند از کار اختر شگفت | |
چو نزدیکی شهر ایران رسید | به جای دلیران و شیران رسید | |
دو هفته همی بود با یوز و باز | غمی بود از رنج راه دراز | |
سه فرزند پرمایه را چشم داشت | ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت | |
به نزد پدر چو بیامد پسر | بخندید با هر یکی تاجور | |
که راهی درشت این که من کوفتم | ز دیر آمدنتان برآشوفتم | |
زمین بوسه دادند هر سه پسر | که چون تو که باشد به گیتی پدر | |
وزان جایگه سوی ایران کشید | همه گنج سوی دلیران کشید | |
همه شهر ایران بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
ز دیوارها جامه آویختند | زبر مشک و عنبر همی بیختند | |
هوا پر ز آوای رامشگران | زمین پر سواران نیزهوران | |
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید | به آواز او جام می درکشید | |
ز لشکر بفرمود تا هرک بود | ز کشور کسی کو بزرگی نمود | |
همه با درفش و تبیره شدند | بزرگان لشکر پذیره شدند | |
پدر رفت با نامور بخردان | بزرگان فرزانه و موبدان | |
بیامد به پیش پسر تازهروی | همه شهر ایران پر از گفت و گوی | |
چو روی پدر دید شاه جوان | دلش گشت شادان و روشنروان | |
برانگیخت از جای شبرنگ را | فروزندهی آتش جنگ را | |
بیامد پدر را به بر در گرفت | پدر ماند از کار او در شگفت | |
بسی خواند بر فر او آفرین | که بیتو مبادا زمان و زمین | |
وزانجا به ایوان شاه آمدند | جهانی ورا نیکخواه آمدند | |
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت | دلش گشت خرم بدان نیکبخت | |
به ایوانها در نهادند خوان | به سالار گفتا مهان را بخوان | |
بیامد ز هر گنبدی میگسار | به نزدیک آن نامور شهریار | |
می خسروانی به جام بلور | گسارنده می داد رخشان چو هور | |
همه چهرهی دوستان برفروخت | دل دشمنان را به آتش بسوخت | |
پسر خورد با شرم یاد پدر | پدر همچنان نیز یاد پسر | |
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان | پدر را پسر گفت نامه بخوان | |
سخنهای دیرینه یاد آوریم | به گفتار لب را به داد آوریم | |
چو فردا به هشیاری آن بشنوی | به پیروزی دادگر بگروی | |
برفتند هرکس که گشتند مست | یکی ماهرخ دست ایشان به دست | |
سرآمد کنون قصهی هفتخوان | به نام جهان داور این را بخوان | |
که او داد بر نیک و بد دستگاه | خداوند خورشید و تابنده ماه | |
اگر شاه پیروز بپسندد این | نهادیم بر چرخ گردنده زین |