تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۳»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (داستان رستم و اسفندیار ۳) | | قسمت = (داستان رستم و اسفندیار ۳) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۲|داستان رستم و اسفندیار ۲]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۴|داستان رستم و اسفندیار ۴]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۵:۰۵
داستان رستم و اسفندیار ۲ | شاهنامه (داستان رستم و اسفندیار ۳) از فردوسی |
داستان رستم و اسفندیار ۴ |
دلت بیش کژی بپالد همی | روانت ز دیوان ببالد همی | |
تو آن گوی کز پادشاهان سزاست | نگوید سخن پادشا جز که راست | |
جهاندار داند که دستان سام | بزرگست و بادانش و نیکنام | |
همان سام پور نریمان بدست | نریمان گرد از کریمان بدست | |
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر | به گیتی بدی خسرو تاجور | |
همانا شنیدستی آواز سام | نبد در زمانه چنو نیکنام | |
بکشتش به توس اندرون اژدها | که از چنگ او کس نیابد رها | |
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ | ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ | |
به دریا سر ماهیان برفروخت | هماندر هوا پر کرگس بسوخت | |
همی پیل را درکشیدی به دم | دل خرم از یاد او شدم دژم | |
و دیگر یکی دیو بد بدگمان | تنش بر زمین و سرش به آسمان | |
که دریای چین تا میانش بدی | ز تابیدن خور زیانش بدی | |
همی ماهی از آب برداشتی | سر از گنبد ماه بگذاشتی | |
به خورشید ماهیش بریان شدی | ازو چرخ گردنده گریان نشدی | |
دو پتیاره زین گونه پیچان شدند | ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند | |
همان مادرم دخت مهراب بود | بدو کشور هند شاداب بود | |
که ضحاک بودیش پنجم پدر | ز شاهان گیتی برآورده سر | |
نژادی ازین نامورتر کراست | خردمند گردن نپیچد ز راست | |
دگر آنک اندر جهان سربسر | یلان را ز من جست باید هنر | |
همان عهد کاوس دارم نخست | که بر من بهانه نیارند جست | |
همان عهد کیخسرو دادگر | که چون او نبست از کیان کس کمر | |
زمین را سراسر همه گشتهام | بسی شاه بیدادگر کشتهام | |
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب | ز توران به چین آمد افراسیاب | |
ز کاوس در جنگ هاماوران | به تنها برفتم به مازندران | |
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید | نه سنجه نه اولاد غندی نه بید | |
همی از پی شاه فرزند را | بکشتم دلیر خردمند را | |
که گردی چو سهراب هرگز نبود | به زور و به مردی و رزم آزمود | |
ز پانسد همانا فزونست سال | که تا من جدا گشتم از پشت زال | |
همی پهلوان بودم اندر جهان | یکی بود با آشکارم نهان | |
به سام فریدون فرخنژاد | که تاج بزرگی به سر بر نهاد | |
ز تخت اندرآورد ضحاک را | سپرد آن سر و تاج او خاک را | |
دگر سام کو بود ما را نیا | ببرد از جهان دانش و کیمیا | |
سه دیگر که چون من ببستم کمر | تن آسان شد اندر جهان تاجور | |
بران خرمی روز هرگز نبود | پی مرد بیراه بر دز نبود | |
که من بودم اندر جهان کامران | مرا بود شمشیر و گرز گران | |
بدان گفتم این تا بدانی همه | تو شاهی و گردنکشان چون رمه | |
تو اندر زمانه رسیده نوی | اگر چند با فر کیخسروی | |
تن خویش بینی همی در جهان | نهای آگه از کارهای نهان | |
چو بسیار شد گفتها میخوریم | به می جان اندیشه را بشکریم | |
چو از رستم اسفندیار این شنید | بخندید و شادان دلش بردمید | |
بدو گفت ازین رنج و کردار تو | شنیدم همه درد و تیمار تو | |
کنون کارهایی که من کردهام | ز گردنکشان سر برآوردهام | |
نخستین کمر بستم از بهر دین | تهی کردم از بتپرستان زمین | |
کس از جنگجویان گیتی ندید | که از کشتگان خاک شد ناپدید | |
نژاد من از تخم گشتاسپست | که گشتاسپ از تخم لهراسپست | |
که لهراسپ بد پور اورند شاه | که او را بدی از مهان تاج و گاه | |
هم اورند از گوهر کیپشین | که کردی پدر بر پشین آفرین | |
پشین بود از تخمهی کیقباد | خردمند شاهی دلش پر ز داد | |
همی رو چنین تا فریدون شاه | که شاه جهان بود و زیبای گاه | |
همان مادرم دختر قیصرست | کجا بر سر رومیان افسرست | |
همان قیصر از سلم دارد نژاد | ز تخم فریدون با فر و داد | |
همان سلم پور فریدون گرد | که از خسروان نام شاهی ببرد | |
بگویم من و کس نگوید که نیست | که بیراه بسیار و راه اندکیست | |
تو آنی که پیش نیاکان من | بزرگان بیدار و پاکان من | |
پرستنده بودی همی با نیا | نجویم همی زین سخن کیمیا | |
بزرگی ز شاهان من یافتی | چو در بندگی تیز بشتافتی | |
ترا بازگویم همه هرچ هست | یکی گر دروغست بنمای دست | |
که تا شاه گشتاسپ را داد تخت | میان بسته دارم به مردی و بخت | |
هرانکس که رفت از پی دین به چین | بکردند زان پس برو آفرین | |
ازان پس که ما را به گفت گرزم | ببستم پدر دور کردم ز بزم | |
به لهراسپ از بند من بد رسید | شد از ترک روی زمین ناپدید | |
بیاورد جاماسپ آهنگران | که ما را گشاید ز بند گران | |
همان کار آهنگران دیر بود | مرا دل بر آهنگ شمشیر بود | |
دلم تنگ شد بانگشان بر زدم | تن از دست آهنگران بستدم | |
برافراختم سر ز جای نشست | غل و بند بر هم شکستم به دست | |
گریزان شد ارجاسپ از پیش من | بران سان یکی نامدار انجمن | |
به مردی ببستم کمر بر میان | همی رفتم از پس چو شیر ژیان | |
شنیدی که در هفتخوان پیش من | چه آمد ز شیران و از اهرمن | |
به چاره به روییندژ اندر شدم | جهانی بران گونه بر هم زدم | |
بجستم همه کین ایرانیان | به خون بزرگان ببستم میان | |
به توران و چین آنچ من کردهام | همان رنج و سختی که من بردهام | |
همانا ندیدست گور از پلنگ | نه از شست ملاح کام نهنگ | |
ز هنگام تور و فریدون گرد | کس اندر جهان نام این دژ نبرد | |
یکی تیره دژ بر سر کوه بود | که از برتری دور از انبوه بود | |
چو رفتم همه بتپرستان بدند | سراسیمه برسان مستان بدند | |
به مردی من آن باره را بستدم | بتان را همه بر زمین بر زدم | |
برافراختم آتش زردهشت | که با مجمر آورده بود از بهشت | |
به پیروزی دادگر یک خدای | به ایران چنان آمدم باز جای | |
که ما را به هر جای دشمن نماند | به بتخانهها در برهمن نماند | |
به تنها تن خویش جستم نبرد | به پرخاش تیمار من کس نخورد | |
سخنها به ما بر کنون شد دراز | اگر تشنهای جام می را فراز | |
چنین گفت رستم به اسفندیار | که کردار ماند ز ما یادگار | |
کنون داده باش و بشنو سخن | ازین نامبردار مرد کهن | |
اگر من نرفتی به مازندران | به گردن برآورده گرز گران | |
کجا بسته بد گیو و کاوس و توس | شده گوش کر یکسر از بانگ کوس | |
که کندی دل و مغز دیو سپید | که دارد به بازوی خویش این امید | |
سر جادوان را بکندم ز تن | ستودان ندیدند و گور و کفن | |
ز بند گران بردمش سوی تخت | شد ایران بدو شاد و او نیکبخت | |
مرا یار در هفتخوان رخش بود | که شمشیر تیزم جهانبخش بود | |
وزان پس که شد سوی هاماوران | ببستند پایش به بند گران | |
ببردم ز ایرانیان لشکری | به جایی که بد مهتری گر سری | |
بکشتم به جنگ اندرون شاهشان | تهی کردم آن نامور گاهشان | |
جهاندار کاوس کی بسته بود | ز رنج و ز تیمار دل خسته بود | |
بیاوردم از بند کاوس را | همان گیو و گودرز و هم توس را | |
به ایران بد افراسیاب آن زمان | جهان پر ز درد از بد بدگمان | |
به ایران کشیدم ز هاماوران | خود و شاه با لشکری بیکران | |
شب تیره تنها برفتم ز پیش | همه نام جستم نه آرام خویش | |
چو دید آن درفشان درفش مرا | به گوش آمدش بانگ رخش مرا | |
بپردخت ایران و شد سوی چین | جهان شد پر از داد و پر آفرین | |
گر از یال کاوس خون آمدی | ز پشتش سیاوش چون آمدی | |
وزو شاه کیخسرو پاک و راد | که لهراسپ را تاج بر سر نهاد | |
پدرم آن دلیر گرانمایه مرد | ز ننگ اندران انجمن خاک خورد | |
که لهراسپ را شاه بایست خواند | ازو در جهان نام چندین نماند | |
چه نازی بدین تاج گشتاسپی | بدین تازه آیین لهراسپی | |
که گوید برو دست رستم ببند | نبندد مرا دست چرخ بلند | |
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش | به گرز گرانش بمالم دو گوش | |
من از کودکی تا شدستم کهن | بدین گونه از کس نبردم سخن | |
مرا خواری از پوزش و خواهش است | وزین نرم گفتن مرا کاهش است | |
ز تیزیش خندان شد اسفندیار | بیازید و دستش گرفت استوار | |
بدو گفت کای رستم پیلتن | چنانی که بشنیدم از انجمن | |
ستبرست بازوت چون ران شیر | برو یال چون اژدهای دلیر | |
میان تنگ و باریک همچون پلنگ | به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ | |
بیفشارد چنگش میان سخن | ز برنا بخندید مرد کهن | |
ز ناخن فرو ریختش آب زرد | همانا نجنبید زاندرد مرد | |
گرفت آن زمان دست مهتر به دست | چنین گفت کای شاه یزدانپرست | |
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار | کجا پور دارد چو اسفندیار | |
خنک آنک چون تو پسر زاید او | همی فر گیتی بیفزاید او | |
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون | همی داشت تا چهر او شد چو خون | |
همان ناخنش پر ز خوناب کرد | سپهبد بروها پر از تاب کرد | |
بخندید ازو فرخ اسفندیار | چنین گفت کای رستم نامدار | |
تو امروز می خور که فردا به رزم | بپیچی و یادت نیاید ز بزم | |
چو من زین زرین نهم بر سپاه | به سر بر نهم خسروانی کلاه | |
به نیزه ز اسپت نهم بر زمین | ازان پس نه پرخاش جویی نه کین | |
دو دستت ببندم برم نزد شاه | بگویم که من زو ندیدم گناه | |
بباشیم پیشش به خواهشگری | بسازیم هرگونهیی داوری | |
رهانم ترا از غم و درد و رنج | بیابی پس از رنج خوبی و گنج | |
بخندید رستم ز اسفندیار | بدو گفت سیر آیی از کارزار | |
کجا دیدهای رزم جنگاوران | کجا یافتی باد گرز گران | |
اگر بر جزین روی گردد سپهر | بپوشید میان دو تن روی مهر | |
به جای می سرخ کین آوریم | کمند نبرد و کمین آوریم | |
غو کوس خواهیم از آوای رود | به تیغ و به گوپال باشد درود | |
ببینی تو ای فرخ اسفندیار | گراییدن و گردش کارزار | |
چو فردا بیایی به دشت نبرد | به آورد مرد اندر آید به مرد | |
ز باره به آغوش بردارمت | ز میدان به نزدیک زال آرمت | |
نشانمت بر نامور تخت عاج | نهم بر سرت بر دلافروز تاج | |
کجا یافتستم من از کیقباد | به مینو همی جان او باد شاد | |
گشایم در گنج و هر خواسته | نهم پیش تو یکسر آراسته | |
دهم بینیازی سپاه ترا | به چرخ اندر آرم کلاه ترا | |
ازان پس بیابم به نزدیک شاه | گرازان و خندان و خرم به راه | |
به مردی ترا تاج بر سر نهم | سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم | |
ازان پس ببندم کمر بر میان | چنانچون ببستم به پیش کیان | |
همه روی پالیز بی خو کنم | ز شادی تن خویش را نو کنم | |
چو تو شاه باشی و من پهلوان | کسی را به تن در نباشد روان | |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که گفتار بیشی نیاید به کار | |
شکم گرسنه روز نیمی گذشت | ز گفتار پیکار بسیار گشت | |
بیارید چیزی که دارید خوان | کسی را که بسیار گوید مخوان | |
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت | بماند اندر آن خوردن اندر شگفت | |
یل اسفندیار و گوان یکسره | ز هر سو نهادند پیشش بره | |
بفرمود مهتر که جام آورید | به جای می پخته خام آورید | |
ببینیم تا رستم اکنون ز می | چه گوید چه آرد ز کاوس کی | |
بیاورد یک جام می میگسار | که کشتی بکردی بروبر گذار | |
به یاد شهنشاه رستم بخورد | برآورد ازان چشمهی زرد گرد | |
همان جام را کودک میگسار | بیاورد پر بادهی شاهوار | |
چنین گفت پس با پشوتن به راز | که بر می نیاید به آبت نیاز | |
چرا آب بر جام می بفگنی | که تیزی نبیند کهن بشکنی | |
پشوتن چنین گفت با میگسار | که بیآب جامی می افگن بیار | |
می آورد و رامشگران را بخواند | ز رستم همی در شگفتی بماند | |
چو هنگامهی رفتن آمد فراز | ز می لعل شد رستم سرفراز | |
چنین گفت با او یل اسفندیار | که شادان بدی تا بود روزگار | |
می و هرچ خوردی ترا نوش باد | روان دلاور پر از توش باد | |
بدو گفت رستم که ای نامدار | همیشه خرد بادت آموزگار | |
هران می که با تو خورم نوش گشت | روان خردمند را توش گشت | |
گر این کینه از مغز بیرون کنی | بزرگی و دانش برافزون کنی | |
ز دشت اندرآیی سوی خان من | بوی شاد یک چند مهمان من | |
سخن هرچ گفتم بجای آورم | خرد پیش تو رهنمای آورم | |
بیاسای چندی و با بد مکوش | سوی مردمی یاز و بازآر هوش | |
چنین گفت با او یل اسفندیار | که تخمی که هرگز نروید مکار | |
تو فردا ببینی ز مردان هنر | چو من تاختن را ببندم کمر | |
تن خویش را نیز مستای هیچ | به ایوان شو و کار فردا بسیچ | |
ببینی که من در صف کارزار | چنانم چو با باده و میگسار | |
چو از شهر زاول به ایران شوم | به نزدیک شاه و دلیران شوم | |
هنر بیش بینی ز گفتار من | مجوی اندرین کار تیمار من | |
دل رستم از غم پراندیشه شد | جهان پیش او چون یکی بیشه شد | |
که گر من دهم دست بند ورا | وگر سر فرازم گزند ورا | |
دو کارست هر دو به نفرین و بد | گزاینده رسمی نو آیین و بد | |
هم از بند او بد شود نام من | بد آید ز گشتاسپ انجام من | |
به گرد جهان هرک راند سخن | نکوهیدن من نگردد کهن | |
که رستم ز دست جوانی بخست | به زاول شد و دست او را ببست | |
همان نام من بازگردد به ننگ | نماند ز من در جهان بوی و رنگ | |
وگر کشته آید به دشت نبرد | شود نزد شاهان مرا روی زرد | |
که او شهریاری جوان را بکشت | بدان کو سخن گفت با او درشت | |
برین بر پس از مرگ نفرین بود | همان نام من نیز بیدین بود | |
وگر من شوم کشته بر دست اوی | نماند به زاولستان رنگ و بوی | |
شکسته شود نام دستان سام | ز زابل نگیرد کسی نیز نام | |
ولیکن همی خوب گفتار من | ازین پس بگویند بر انجمن | |
چنین گفت پس با سرافراز مرد | که اندیشه روی مرا زرد کرد | |
که چندین بگویی تو از کار بند | مرا بند و رای تو آید گزند | |
مگر کاسمانی سخن دیگرست | که چرخ روان از گمان برترست | |
همه پند دیوان پذیری همی | ز دانش سخن برنگیری همی | |
ترا سال برنامد از روزگار | ندانی فریب بد شهریار | |
تو یکتادلی و ندیدهجهان | جهانبان به مرگ تو کوشد نهان | |
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت | نیابد همی سیری از تاج و تخت | |
به گرد جهان بر دواند ترا | بهر سختی پروراند ترا | |
به روی زمین یکسر اندیشه کرد | خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد | |
که تا کیست اندر جهان نامدار | کجا سر نپیچاند از کارزار | |
کزان نامور بر تو آید گزند | بماند بدو تاج و تخت بلند | |
که شاید که بر تاج نفرین کنیم | وزین داستان خاک بالین کنیم | |
همی جان من در نکوهش کنی | چرا دل نه اندر پژوهش کنی | |
به تن رنج کاری تو بر دست خویش | جز از بدگمانی نیایدت پیش | |
مکن شهریارا جوانی مکن | چنین بر بلا کامرانی مکن | |
دل ما مکن شهریارا نژند | میاور به جان خود و من گزند | |
ز یزدان و از روی من شرمدار | مخور بر تن خویشتن زینهار | |
ترا بینیازیست از جنگ من | وزین کوشش و کردن آهنگ من | |
زمانه همی تاختت با سپاه | که بر دست من گشت خواهی تباه | |
بماند به گیتی ز من نام بد | به گشتاسپ بادا سرانجام بد | |
چو بشنید گردنکش اسفندیار | بدو گفت کای رستم نامدار | |
به دانای پیشی نگر تا چه گفت | بدانگه که جان با خرد کرد جفت | |
که پیر فریبنده کانا بود | وگر چند پیروز و دانا بود | |
تو چندین همی بر من افسون کنی | که تا چنبر از یال بیرون کنی | |
تو خواهی که هرکس که این بشنود | بدین خوب گفتار تو بگرود | |
مرا پاک خوانند ناپاک رای | ترا مرد هشیار نیکیفزای | |
بگویند کو با خرام و نوید | بیامد ورا کرد چندی امید | |
سپهبد ز گفتار او سر بتافت | ازان پس که جز جنگ کاری نیافت | |
همی خواهش او همه خوار داشت | زبانی پر از تلخ گفتار داشت | |
بدانی که من سر ز فرمان شاه | نتابم نه از بهر تخت و کلاه | |
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت | بدویست دوزخ بدو هم بهشت | |
ترا هرچ خوردی فزاینده باد | بداندیشگان را گزاینده باد | |
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی | سخن هرچ دیدی به دستان بگوی | |
سلیحت همه جنگ را ساز کن | ازین پس مپیمای با من سخن | |
پگاه آی در جنگ من چارهساز | مکن زین سپس کار بر خود دراز | |
تو فردا ببینی به آوردگاه | که گیتی شود پیش چشمت سیاه | |
بدانی که پیکار مردان مرد | چگونه بود روز جنگ و نبرد | |
بدو گفت رستم که ای شیرخوی | ترا گر چنین آمدست آرزوی | |
ترا بر تگ رخش مهمان کنم | سرت را به گوپال درمان کنم | |
تو در پهلوی خویش بشنیدهای | به گفتار ایشان بگرویدهای | |
که تیغ دلیران بر اسفندیار | به آوردگه بر، نیاید به کار | |
ببینی تو فردا سنان مرا | همان گرد کرده عنان مرا | |
که تا نیز با نامداران مرد | به خویی به آوردگه بر، نبرد | |
لب مرد برنا پر از خنده شد | همی گوهر آن خنده را بنده شد | |
به رستم چنین گفت کای نامجوی | چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی | |
چو فردا بیابی به دشت نبرد | ببینی تو آورد مردان مرد | |
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه | یگانه یکی مردمم چون گروه | |
گر از گرز من باد یابد سرت | بگرید به درد جگر مادرت | |
وگر کشته آیی به آوردگاه | ببندمت بر زین برم نزد شاه | |
بدان تا دگر بنده با شهریار | نجوید به آوردگه کارزار | |
چو رستم بدر شد ز پردهسرای | زمانی همی بود بر در به پای | |
به کریاس گفت ای سرای امید | خنک روز کاندر تو بد جمشید | |
همایون بدی گاه کاوس کی | همان روز کیخسرو نیکپی | |
در فرهی بر تو اکنون ببست | که بر تخت تو ناسزایی نشست | |
شنید این سخنها یل اسفندیار | پیاده بیامد بر نامدار | |
به رستم چنین گفت کای سرگرای | چرا تیز گشتی به پردهسرای | |
سزد گر برین بوم زابلستان | نهد دانشی نام غلغلستان | |
که مهمان چو سیر آید از میزبان | به زشتی برد نام پالیزبان | |
سراپرده را گفت بد روزگار | که جمشید را داشتی بر کنار | |
همان روز کز بهر کاوس شاه | بدی پرده و سایهی بارگاه | |
کجا راه یزدان همی بازجست | همی خواستی اختران را درست | |
زمین زو سراسر پرآشوب بود | پر از خنجر و غارت و چوب بود | |
کنون مایهدار تو گشتاسپ است | به پیش وی اندر چو جاماسپ است | |
نشسته به یک دست او زردهشت | که با زند واست آمدست از بهشت | |
به دیگر پشوتن گو نیک مرد | چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد | |
به پیش اندرون فرخ اسفندیار | کزو شاد شد گردش روزگار | |
دل نیکمردان بدو زنده شد | بد از بیم شمشیر او بنده شد | |
بیامد بدر پهلوان سوار | پساندر همی دیدش اسفندیار | |
چو برگشت ازو با پشوتن بگفت | که مردی و گردی نشاید نهفت | |
ندیدم بدین گونه اسپ و سوار | ندانم که چون خیزد از کارزار | |
یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ | اگر با سلیح اندر آید به جنگ | |
اگر با سلیح نبردی بود | همانا که آیین مردی بود | |
به بالا همی بگذرد فر و زیب | بترسم که فردا ببیند نشیب | |
همی سوزد از مهر فرش دلم | ز فرمان دادار دل نگسلم | |
چو فردا بیاید به آوردگاه | کنم روز روشن بروبر سیاه | |
پشوتن بدو گفت بشنو سخن | همی گویمت ای برادر مکن | |
ترا گفتم و بیش گویم همی | که از راستی دل نشویم همی | |
میازار کس را که آزاد مرد | سر اندر نیارد به آزار و درد | |
بخسب امشب و بامداد پگاه | برو تا به ایوان او بیسپاه | |
بایوان او روز فرخ کنیم | سخن هرچ گویند پاسخ کنیم | |
همه کار نیکوست زو در جهان | میان کهان و میان مهان | |
همی سر نپیچد ز فرمان تو | دلش راست بینم به پیمان تو | |
تو با او چه گویی به کین و به خشم | بشوی از دلت کین وز خشم چشم | |
یکی پاسخ آوردش اسفندیار | که بر گوشهی گلستان رست خار | |
چنین گفت کز مردم پاکدین | همانا نزیبد که گوید چنین | |
گر ایدونک دستور ایران توی | دل و گوش و چشم دلیران توی | |
همی خوب داری چنین راه را | خرد را و آزردن شاه را | |
همه رنج و تیمار ما باد گشت | همان دین زردشت بیداد گشت | |
که گوید که هر کو ز فرمان شاه | بپیچد به دوزخ بود جایگاه | |
مرا چند گویی گنهکار شو | ز گفتار گشتاسپ بیزار شو | |
تو گویی و من خود چنین کی کنم | که از رای و فرمان او پی کنم | |
گر ایدونک ترسی همی از تنم | من امروز ترس ترا بشکنم | |
کسی بیزمانه به گیتی نمرد | نمرد آنک نام بزرگی ببرد | |
تو فردا ببینی که بر دشت جنگ | چه کار آورم پیش چنگی پلنگ | |
پشوتن بدو گفت کای نامدار | چنین چند گویی تو از کارزار | |
که تا تو رسیدی به تیر و کمان | نبد بر تو ابلیس را این گمان | |
به دل دیو را راه دادی کنون | همی نشنوی پند این رهنمون | |
دلت خیره بینم همی پر ستیز | کنون هرچ گفتم همه ریزریز | |
چگونه کنم ترس را از دلم | بدین سان کز اندیشهها بگسلم | |
دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر | چه دانم که پشت که آید به زیر | |
ورا نامور هیچ پاسخ نداد | دلش گشت پر درد و سر پر ز باد | |
چو رستم بیامد به ایوان خویش | نگه کرد چندی به دیوان خویش | |
زواره بیامد به نزدیک اوی | ورا دید پژمرده و زردروی | |
بدو گفت رو تیغ هندی بیار | یکی جوشن و مغفری نامدار | |
کمان آر و برگستوان آر و ببر | کمند آر و گرز گران آر و گبر | |
زواره بفرمود تا هرچ گفت | بیاورد گنجور او از نهفت | |
چو رستم سلیح نبردش بدید | سرافشاند و باد از جگر برکشید | |
چنین گفت کای جوشن کارزار | برآسودی از جنگ یک روزگار | |
کنون کار پیش آمدت سخت باش | به هر جای پیراهن بخت باش | |
چنین رزمگاهی که غران دو شیر | به جنگ اندر آیند هر دو دلیر | |
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار | چه بازی کند در دم کارزار | |
چو بشنید دستان ز رستم سخن | پراندیشه شد جان مرد کهن | |
بدو گفت کای نامور پهلوان | چه گفتی کزان تیره گشتم روان | |
تو تا بر نشستی بزین نبرد | نبودی مگر نیک دل رادمرد | |
همیشه دل از رنج پرداخته | به فرمان شاهان سرافراخته | |
بترسم که روزت سرآید همی | گر اختر به خواب اندر آید همی | |
همی تخم دستان ز بن برکنند | زن و کودکان را به خاک افگنند | |
به دست جوانی چو اسفندیار | اگر تو شوی کشته در کارزار | |
نماند به زاولستان آب و خاک | بلندی بر و بوم گردد مغاک | |
ور ایدونک او را رسد زین گزند | نباشد ترا نیز نام بلند | |
همی هرکسی داستانها زنند | برآورده نام ترا بشکرند | |
که او شهریاری ز ایران بکشت | بدان کو سخن گفت با وی درشت | |
همی باش در پیش او بر به پای | وگرنه هماکنون بپرداز جای | |
به بیغولهیی شو فرود از مهان | که کس نشنود نامت اندر جهان | |
کزین بد ترا تیره گردد روان | بپرهیز ازین شهریار جوان | |
به گنج و به رنج این روان بازخر | مبر پیش دیبای چینی تبر | |
سپاه ورا خلعت آرای نیز | ازو باز خر خویشتن را به چیز | |
چو برگردد او از لب هیرمند | تو پای اندر آور به رخش بلند | |
چو ایمن شدی بندگی کن به راه | بدان تا ببینی یکی روی شاه | |
چو بیند ترا کی کند شاه بد | خود از شاه کردار بد کی سزد | |
بدو گفت رستم که ای مرد پیر | سخنها برین گونه آسان مگیر | |
به مردی مرا سال بسیار گشت | بد و نیک چندی بسر بر گذشت | |
رسیدم به دیوان مازندران | به رزم سواران هاماوران | |
همان رزم کاموس و خاقان چین | که لرزان بدی زیر ایشان زمین | |
اگر من گریزم ز اسفندیار | تو در سیستان کاخ و گلشن مدار | |
چو من ببر پوشم به روز نبرد | سر هور و ماه اندرآرم به گرد | |
ز خواهش که گفتی بسی راندهام | بدو دفتر کهتری خواندهام | |
همی خوار گیرد سخنهای من | بپیچد سر از دانش و رای من | |
گر او سر ز کیوان فرود آردی | روانش بر من درود آردی | |
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ | نه برگستوان و نه گوپال و تیغ | |
سخن چند گفتم به چندین نشست | ز گفتار باد است ما را به دست | |
گر ایدونک فردا کند کارزار | دل از جان او هیچ رنجه مدار | |
نپیچم به آورد با او عنان | نه گوپال بیند نه زخم سنان | |
نبندم به آوردگاه راه اوی | بنیرو نگیرم کمرگاه اوی | |
ز باره به آغوش بردارمش | به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش |