پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات)/عاقلی، دیوانهای را داد پند
' | پروین اعتصامی (مثنویات و تمثیلات و مقطعات) (عاقلی، دیوانهای را داد پند) از پروین اعتصامی |
' |
عاقلی، دیوانهای را داد پند کز چه بر خود میپسندی این گزند میزنند اوباش کویت سنگها میدوانندت ز پی فرسنگها کودکان، پیراهنت را میدرند رهروان، کفش و کلاهت میبرند یاوه میگوئی، چو میگوئی سخن کینه میجوئی، چو میبندی دهن گر بخندی، ور بگریی زار زار بر تو میخندند اهل روزگار نان فرستادیم بهرت وقت شب نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب آب دادیمت، فکندی جام آب آب جوی و برکه خوردی، چون دواب[۱] خوابگاه، اندر سر ره ساختی بستر آوردند، دور انداختی برگرفتی ز آدمی، چون دیو روی آدمی بودی و گشتی دیو خوی دوش، طفلان بر سرت گل ریختند تا تو سر برداشتی، بگریختند نانِوا خاکستر افشاندت بچشم آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم رندی، از آتش کف دست تو خَست سوختی، آتش نیفکندی ز دست چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد خوی با بدبختی و پستی نکرد مست را، مستی اگر یک ره بود مستی تو، هر گَه و بیگَه بود بس طبیبانند در بازار و کوی حالت خود، با یکی زایشان بگوی گفت، من دیوانگی کردم هزار تا بدیدم جلوهی پروردگار دیده، زین ظلمت به نور انداختم شمع گشتم، هیمه[۲] دور انداختم تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان لیک من عاقلترم از عاقلان گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود در جهان، بس عاقل و فرزانه بود عارفان، کاین مدعا را یافتند گم شدند از خود، خدا را یافتند من همیبینم جلال اندر جلال تو چه میبینی، بجز وهم و خیال من همیبینم بهشت اندر بهشت تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت چون سرشتم از گل است، از نور نیست گر گلم ریزند بر سر، دور نیست گنجها بردم که ناید در حساب ذرهها دیدم که گَشتَست[۳] آفتاب عشق حق، در من شرار افروختست[۴] من چه میدانم که دستم سوختست[۵] چون مرا هجرش بخاکستر نشاند گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند تو، همی اخلاص را خوانی جنون چون توانی چاره کرد این درد، چون از طبیبم گر چه میدادی نشان من نمیبینم طبیبی در جهان من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست میشناسم یک طبیب، آن هم خداست